از دود بوی کلوچه می آید
هشت ساله ام
به خانه ی ما آمده است امشب
مثل همیشه رنگ جوراب هایش قبل از هر چیز توجه ام را به خود جلب می کند! این بار سرخ مثل دانه های انار!
پیشانی اش را دانه های عرق پوشانده و انبوه ریش نرمش براق اند و خوشبو. وقتی با مهر می بوسدم گونه هایم را نوازش می کند.
می دوم کتابش را که جلدی از آن را به من هدیه داده می آورم , روی مبل روبه رویش جا خوش می کنم و کتاب را جلوی صورتم
در مقابل چشمانش می گیرم تا ببیند که آن را می خوانم "از دود بوی کلوچه می آید" و او می بیند.
دوازده ساله ام
شبی سرد است برف می بارد .میهمان اوئیم . ب ام و زرد قناری باز هم روشن نمی شود ... به دنبالمان می آید
شورولت آبی رنگی دارد که فضای آن بوی درخت کاج می دهد و ما همگی در آن به راحتی جا می گیریم
لم میدهم . عطر کاج و گرمای رخوت آور شورلت و صدای گرمش حس خوبی دارد.
به خانه اش میرویم در دل کوه.. -.دیواری از میهمان خانه در کوه است-و صدای آب که جاریست گوشم را پر می کند.
فضای خانه اش لبریزاست از موسیقی و عطر شامی خوشمزه که خود ماهرانه مهیا کرده .مبهوت این خانه و صاحبخانه ام.
چهارده ساله ام
به خانه اش می رویم به بهانه ی عید و سال نو.
در یکی از ساختمانهای بلند تهران ساکن شده . با" مادر"زندگی می کند.
در را می گشاید و تابلوی خطی روبه رو اولین چیزیست که به یاد دارم "مرا کیفیت چشم تو کافیست"
این پارتمان آنقدر زیباست آنقدر دوست داشتنی که می خواهم هر گوشه اش رابا چشمانم ببلعم.
در تراسی که محصورش کرده است مرغان عشق آزادانه پرواز می کنند.
"مادر" بانویی ست با چهره ای دوست داشتنی و کلامی شیرین و او "مادر" را با مهری بی کران و احترامی بی نظیر
تر وخشک می کند
این شب هم چون همه ی شب های دیگر با او به زیبایی می گذرد برای من برای ما ...
پس از رفتن "مادر"در یک سپیده دم و پیوستن به ابدیت او هم از ایران کوچ کرد مثل پرستو ها به سرزمین های دور پرواز کرد !
و سالها هیچ خبری از او نبود - یادش با ما بود- و من در قلبم خاطراتش را به جد حفظ میکردم.
" مرتضی رضوان" را زیاد ندیده ام اما از آن دسته مردمانی ست که اگر او را شناختی هرگز فراموششان نخواهی کرد.
بزرگ و از اهالی امروز! روحی به لطافت بنفشه ها دارد, حضوری همچو نسیم و صدایی همچو مخمل !
آنقدر آرام و با تمانینه سخن می گوید که در سایه سار آهنگش می توان به سرزمین رویا ها سفر کرد.
دو سال پیش در رثای مادربزرگم و به حرمت دوستی با پدر قطعه ای برای عزیز سفر کرده نوشت که چشمان همه
با شنیدنش بارانی شد.اندوه از دست دادن مادر را به لطافت گفته بود و با حسی نزدیک به آنچه می دانم پدر تجربه می کند.
از آن روز دوباره حضورش در ذهنم پر رنگ تر شد و افسوسم از دوریش بزرگ تر! دلم برایش چه تنگ شده است...
برایش بهترین ها را آرزو میکنم و امیدوارم او هم خاطره ی دختر کوچک آن سالهای دور را در دل داشته باشد.
دو داستان
۵ سال قبل
تابلویی که تو خونه آقای رضوان بود و یادت میاد؟
پاسخحذف"چند تا دست از زمین به آسمان بلند بود به دعا
ولی از آسمان به جای نان. دندان میبارید"
چقدر در ذهن کوچک من عجیب می نمود
ولی حالا که بهش فکر می کنم عجب معنایی از آن نقشی که اکنون فقط در خاطره من است ساطع میشود
یادش به خیر اون مرد دوست داشتنی
jaye teras begid Eivan
پاسخحذف:)
mohem nist oon shoma ro be khater dashte bashe ke soodi nadare
shoma oono be khater dashte bashid ta az raftaro kar-hash hamishe pandi gerefte bashid