سرود ِ آشنائي
کيستي که من
اينگونه
بهاعتماد
نام ِ خود رابا تو ميگويم کليد ِ خانهام رادر دستات ميگذارم نان ِ شاديهايام رابا تو قسمت ميکنم
به کنارت مينشينم و
بر زانوي ِ تو
اينچنين آرا م به خواب ميروم؟
کيستي که من
اين گونه بهجد
در ديار ِ روياهاي ِ خويش با تو درنگ ميکنم؟
احمد شاملو
سالها پیش نزد آقای علی تحریری مشق سه تار می کردم
حکایت خودش را داشت...روزگار زیبایی بود...
یگی ازاین روزها -بعد از ظهر چهار شنبه ای در تیر ماه-
-در باز شد و شاملو وارد شد-
بر آستان در تابید
آن چنان از ابهت این حضور بی خود شدم که حتی توان پاسخ گویی به سووالاتش را نداشتم
که چه می کنم؟ چند ساله ام؟ و ....
رویای من به حقیقت پیوسته بود
بزرگ مرد شعر امروز چشم در چشمم از من می پرسید
گفت به تمرین ادامه دهید گوش می کنم
و سیگاری آتش زد
علی تحریری که حالم را می فهمید پیش دستی کرد که باشد برای بعد...
و او همانطور که سرش پایین بود گفت
یعنی اینهمه ترسناکم؟
و نمی دانست که این همه با شکوه است...
که نگاهش آفتاب و دستانش همه زندگی ست
که وجودش همه شعر است
و من هرگز آن روز و آن صدا و آن حضور پیامبرگونه را فراموش نخواهم کرد...
کاش وقتی دیگر باز هم او را ببینم.
دو داستان
۵ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس