دوست داشتن تو
یادآور ماجرای جوجه گنجشکی ست که
زمانی دور از لانه پایین افتاده بود
از درختی در کوچه های کودکی
و ما پیداش کردیم
من و مادر بزرگ
سر ظهر
از نانوایی بر می گشتیم
ترسیده نشسته بود
کجکی رو پاش بند نبود
کوچولو
لرزان
بی پناه
چشماش با اینکه کوچولو بودند خیلی کوچولو
اما ترس و توش می شد دید
مادر بزرگ فوری گرفتش تو دست
لای چادرش
ندادش به من
یادآور ماجرای جوجه گنجشکی ست که
زمانی دور از لانه پایین افتاده بود
از درختی در کوچه های کودکی
و ما پیداش کردیم
من و مادر بزرگ
سر ظهر
از نانوایی بر می گشتیم
ترسیده نشسته بود
کجکی رو پاش بند نبود
کوچولو
لرزان
بی پناه
چشماش با اینکه کوچولو بودند خیلی کوچولو
اما ترس و توش می شد دید
مادر بزرگ فوری گرفتش تو دست
لای چادرش
ندادش به من
- لهش می کنی مامان جون خیلی ظریفه! –
باید باهاش چکارمی کردیم؟
باید برگرده تو آشیانش و گرنه میمیره
باید باهاش چکارمی کردیم؟
باید برگرده تو آشیانش و گرنه میمیره
مادر بزرگ گفت
یخ کردم
بغضمو قورت دادم
نه باید حتما برش گردونیم
یخ کردم
بغضمو قورت دادم
نه باید حتما برش گردونیم
من گفتم
از نجاری نردبان گرفتیم و
پسرک همسایه –محسن- را که جسور بود و ماجراجو
بالا فرستادیم -نه خودش گفت فقط کار اونه!-
نه کار مادر بزرگ نه کار یک بچه !
بالا و بالا تر رفت
و من از اون پایین
با چشمای ترسیده و نگران می پاییدمش
تو دلم غوغایی بود
و مادر بزرگ دلش برای محسن شور می زد
جوجه را دوباره گذاشت تو آشیان
و از همون بالا فریاد زد دو تا دیگه م هستن!!!
و من داد میزدم زود بذارش دیگه...
اون روز ناهار سوخت
پدر بزرگ غر زد
اما
یادم نیست بعد چی شد...
همه ی ماجرا این بود
و اینکه این داستان با دوست داشتن تو
چه ارتباطی داره ؟؟؟
در همه ی آن لحظه ها
من حال غریبی داشتم
حس عجیبی ...
می دونم می فهمی
چون از جنس خودمی
همین حال غریب رو حالا هم دارم
از همان لحظه ای که پیدات کردم !!
از نجاری نردبان گرفتیم و
پسرک همسایه –محسن- را که جسور بود و ماجراجو
بالا فرستادیم -نه خودش گفت فقط کار اونه!-
نه کار مادر بزرگ نه کار یک بچه !
بالا و بالا تر رفت
و من از اون پایین
با چشمای ترسیده و نگران می پاییدمش
تو دلم غوغایی بود
و مادر بزرگ دلش برای محسن شور می زد
جوجه را دوباره گذاشت تو آشیان
و از همون بالا فریاد زد دو تا دیگه م هستن!!!
و من داد میزدم زود بذارش دیگه...
اون روز ناهار سوخت
پدر بزرگ غر زد
اما
یادم نیست بعد چی شد...
همه ی ماجرا این بود
و اینکه این داستان با دوست داشتن تو
چه ارتباطی داره ؟؟؟
در همه ی آن لحظه ها
من حال غریبی داشتم
حس عجیبی ...
می دونم می فهمی
چون از جنس خودمی
همین حال غریب رو حالا هم دارم
از همان لحظه ای که پیدات کردم !!
کاش می شد گنجکی ترسیده بود در دستهای تو...
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفاین نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخحذفلیلا جانم نمی دانم چرا این نوشته ات حس ترس از تنهای را به من میدهد و ناخداگاه احساس سرما در زیر پوستم می دود.
پاسخحذفپیروز باشی
فیروزه