۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

ماجراى مرا پايانى نبود
در تمام اتاق‏ها
خيال‏هاى تو پرپرزنان مى‏رفتند و مى‏آمدند
و پرندگانى
بال‏هاى تو را مى‏چيدند و به خود مى‏بستند
كه فريبم دهند

موسى
در آتش تكه‏هاى عصايش مى‏سوخت
بع‏بع گوسفندانى گريان
در فراق شبان گمشده
در اتاقم مى‏پيچيد
و من
تكه تكه
فراموش مى‏شدم.

بوى پيرهنت چون برف بهارى تمام اتاق‏ها را سفيد كرده بود
عقربه‏ها
مثل دو تيغه الماس
بر مچ دستم برق مى‏زدند
و زمين
به قطره اشك درشتى معلق مى‏مانست.

ماجراى مرا پايانى نبود
اگر عطر تو از صندلى برنمى‏خاست
دستم را نمى‏گرفت و
به خيابانم نمى‏برد
شمس لنگرودی
باز هم شمس و کلام ناب اوست که مرا به این اندیشه می اندازد که پایان ماجرای من چه خواهد بود؟

۱ نظر:

برایم بنویس