هنگام عبورت از پنهانی ترین لایه های ذهنم
-آنجا که تنها خدا و فقط او-
در لحظه های پیوند عشق و آغوش به آن سر کشیده بود
آفتاب سر می زند
خورشید گر می گیرد
و من آفتاب پرستی خجول خواهم شد که
از سرنوشت محتومم تنها با تو حرف می زنم
و آنقدر می گویم که از بیش گویی ام
مهتاب می شوی و من
که پلنگی بی رحمم در پوست تن
پنجه هایم را در گوشت شب فرو می برم
و ستاره ها را صد تکه می درم
از تو لبالب می شوم
و شعر از من کام می گیرد
و لحظه های بی تو بودنم
به سال های پر اضطرابی بدل می شوند
که داستان امروزم را رقم می زند
من از دور شدنم از تو حرف می زنم
و از بی مهری های تو.
وقتی چکه می کنی بر خستگی تنم
و رگ هایم را به هم می بافی
هر چه پروانه روی زمین هست
دور سرم پر پر می زند
من از تمام زن های این شهر عاشق ترم
و باران هر شبه ی چشمانم را تنها نثار تو می کنم
که از سر بی میلی به خمیازه ای بسنده می کنی
من از بی تو ماندن با تو می گویم ...
بیداری هنوز؟؟؟
لیلا 13 آگوست 2009
دو داستان
۵ سال قبل
لیلای خوبم
پاسخحذفسطرهایت را دوست داشتم ....حضورت مرا به لبخند خواند .
می بوسمت
بازهم خواهم آمد