۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

گاهی زمان در کوچه ی رفتن گم می شود
و باران در غروب یکشنبه ای تاریک
پشت پله های خانه ناتمام می ماند
تو راهی میشوی و من
فریاد برگ ها را در خیابان می شنوم
که صداشان چشم های بی خواب را بارانی میکند
می روی و انگار سالهاست که رفته ای
و من از پشت پنجره جدایی را تماشا میکنم
رفتنت را آه می کشم و
عکس نبودنت را قاب می گیرم
تو تعبیرخواب های ندیده ی منی
که حالا در امتداد جاده گم می شوی و
لذت رویای بیداری را برای همیشه حرامم می کنی.

لیلا مرداد 1388

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

برایم بنویس