سالها پیش - شاید هزاران سال پیش -
از حسی غریب -چیزی از جنس شوریدگی - با تو گفتم
می گفنم و می لرزیدم
می شنیدی و نگاه میکردی و
سکوت بیرحم ترین دشمن ما شد.
در زمانی بین بلوغ و درد
از من گریختی و دستهایم را پس از تو
به گردن حادثه حلقه کردم.
امروز در حضور خاطرات آن روزگار
حالا که خسته از همه تردید ها
لبهای شور دوریت را می بوسم
به این فکر می کنم که چگونه زمان
زندگی ام را به ناکجاها برد.
و چه اعتراف صادقانه ایست که می گویم
هنوز هم قلبم از شنیدن صدایت سخت می لرزد.
لیلا آخرین شب مرداد ماه 1388
دو داستان
۵ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس