مهم نیست که زمان را گم کرده ام
نامت را که پیچیده در عطر عسل می نوشم
به آواز پرندگان از جایی دورتر از مه گوش می کنم
انگار تویی که از آن سوی باران صدایم می کنی
برهنه از خوابم بیرون می آیی و
قلبت را که مثل تنور گرم است در دست گرفته ای
می خواهی از شاخه های نور بالا بروی و
بر بام بودنم آفتاب باشی
می خندی و دهانت عطر پونه را تکرار می کند
بعد از طلوعت هراسی از گم شدن در شامگاه خستگی نیست
در باغچه ی دلم سرخی گل های نگاهت
دلتنگی را بی وقفه از من می دزد.
لیلا 27 آگوست 2009
دو داستان
۵ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس