۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

عریان از اشتیاق با تو بودن
در آغاز دوباره روییدنم.
به سایه ات که بر دیوار کم رنگ شده تکیه می کنم
و حجم خالی نبودنت را در پنجره آه می کشم.
دلتنگم برای صدایت که آهسته
در جیک جیک گنجشکان محو می شود ...
بیا سکوتت را که برایم تحفه آورده بودی ببر !
من بارها به عکس ات در قاب حسرت خیره شدم
و خاطرات کو چکمان را در حافظه تکرار کردم...
شمع در سقاخانه ی چشمانت روشن کردم و
یاس در گلدان خیالت کاشتم
و عاشقانه در انتظار روزی نشستم که دوباره بخندی
و باور کنی که آفتاب خیال دیروز نیست
و عشق انتهای رسیدن است!

لیلا 14 خرداد 1388

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

برایم بنویس