نیستی
و هم آغوش باران می شوم
که مثل رویاهایم
خیس و غمگین است .
ادامه ی شب
تو را به یادم می آورد
و نگاهی که بوی یاس می داد
و من در تکرار آن
سال ها خواب می دیدم
و خیال می کردم
خوشبختی را در آغوش گرفته ام ...
لیلا تیر ماه 1388
دو داستان
۵ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس