حالا شبیه هیچ چیز نیستی !
نه طرح کودکی بازیگوش
با چشمان روشن و موهای فرفری.
نه تصویر مردی مهربان
با لبخندی به بزرگی آسمان.
من در فاصله ی کودکی تا مردانگی ات
جایی به اندیشه ات سرک کشیدم
و تو را که تنها در گوشه ای ایستاده بودی
بی صدا در آغوش گرفتم.
و بودنت آنقدر نجیب بود
که آواره ام کرد .
حالا ببین
چطور با سرعت نور
از خیالم فرار می کنی
و مرا با تکه های خاطراتت
در لا به لای ثانیه ها جا می گذاری...
لیلا 15 خرداد 1388
دو داستان
۵ سال قبل
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذف