ای وای ...
با دست راست می نویسم
مگر چپ دست نبودم؟
نیمکره های بی حوصله ی مغزم
با ظهور نامت چه بی تاب می شوند
و قلبم که خیال می کردم جایی در سینه می تپد
در سراسر بودنم حالا می زند
از سر تا پا همه نبض می شوم...
یادگارم از بلوغ
غلیان زیبایی بود و رشد
زنانگی را اما
تو به من بخشیدی !
و ترانه ی زایش را
که حوا سالیان پیش گم کرده بود
در زهدان خاطرم بارور کردی
و ذرات شکوفه را
به توده برف های زمستان تنم پاشیدی !
حالا در حضورت غرق می شوم
به شوق یادت پر می گیرم
و با دستانت می رقصم !
تقدس عشق ت مرا به شعر رساند
آن قدر از تو لبریزم
که هرگز به یاد نمی آورم
با کدامین دست می نویسم !
لیلا
هشتمین روز تابستان هشتاد و هشت
دو داستان
۵ سال قبل
شعراتو دوست داشتم . حس لطيفي توي اغلب نوشته هات جريان داره .
پاسخحذف