آن روز که آمدی و بر تنهایی پلک هایم تکیه زدی
پیش بینی نمی کردم که با رفتنت
تکه ای از مرا هم با خود ببری
پشت پلک هایم از اشک سر می رود
گفتی به خاطر چیزهای کوچک گریه نکن
اشک هایت را برای شادی های بزرگ ذخیره کن
اما مگر می شود تکه ای از جانت کنده شود
و تو از اندوه آواره نشوی؟
تو می روی و رفتن و تنهایی را تجربه می کنم
وسعت دشت و بی کرانگی دریا
و اندوه همه ی سرگردانی های زمین را
و زندگی از رفتن تو آغاز می شود
و عشق پیش از آمدن تو جان داده بود...
لیلا 12 خرداد 1388
دو داستان
۵ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس