۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

خیالت طعم عسل داشت و گرم بود مثل توتک
تو از آنسوی جنگل فراموشی آمدی و
آواز سینه سرخ های بی قرار را در گوشم خواندی
می خواستی خرگوش های سفید دستانت را
دوباره در کشتزار تنم آواره کنی و
هوس دویدن را در زانوان خسته ی تنهایی دیگر بار تازه کنی ...
این جا آسمان در نبود نگاهت آبی نیست و باران
کوچ همیشگی ات را در رودخانه بازوانم به طغیان می خواند
یادت همچو نسیم بر چهار سوی بودنم می وزد و
عطر آشنای دود و کلوچه را پیشکش ام می کند
تاب می خورم در جعد خرمایی موهایت و
هزاران آرزو انگشتانم را نوازش می کند
تکرار نامت دهانم را به نارنجستانی بدل می کند
که شکوفه هایش ذهن رویش باغها را مست می کند
و صدایت آوازی را به یاد می آورد که جایی
در تنهایی بادبادک ها آسمان را به بازی گرفته است
من در تو تبعید می شوم
و آن قدر از همه دور می شوم تا نگاهت را در آغوش بگیرم
با سایه ات برقصم
و در نبودنت زنده به گور شوم
تو در خیالم راه می روی
و من لب های دوری ات را در خواب می بوسم ....

لیلا
19 آذر 1388

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

طلوع یا غروب
چه فرقی می کند وقتی آسمانم را
به تماشا ننشسته ای
چه خورشید باشم چه ماه
دور از نگاهت
سیاره ای متروک و سردم
که سال هاست از منظومه ی روشنی ها دور افتاده ام ...

لیلا
30 نوامبر 2009

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

نگاهم که می کنی
کهربایی می شوم
حادثه ای خلاف طبیعت روی می دهد
قلبم جایش را میان سینه گم می کند
و پوستم از حرارت این حضور چاک چاک می شود
دست هایم نیلوفری می شوند و
پلک هایم از خوشی می پرند
می خواهم این نگاه را قورت بدهم
تا هر چه بیشتر در من نفوذ کنی و
باران بودنت
از پیرهنم بگذرد
و تو را دررگ هایم غرق کند ...

لیلا
آذر ماه 1388

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

زنی که در شعر آب تنی می کند
هم آغوش واژه ها میشود
زمان را با افعال اندازه می گیرد
دل به قافیه می بندد
چکامه در دست در امتدا اوراق می دود
از شرح آنچه داستان زندگی ست هراسی ندارد
سرنوشت را به قصیده پیوند می زند
یاد گرفته هر چه از تنهایی چشیده به سطر ها بریزد
و از کاغذ به رویا سفر کند ...
از حالا تا همیشه بر آتش ناگفته ها می رقصد
و بر تاول نا شنیده ها چرخ می زند
خواب غزل می بیند
به روزگارمی خندد
از عشق می نویسد
زنی که در شعر آب تنی می کند چه خوشبخت است ...

لیلا
چهارم آذر ماه هشتاد و هشت

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

تمام سرودها را بر پلک هایت می نویسم
و هر چه از آیه های زمینی و اوراد ملکوتی
به یاد دارم در گوش ات زمزمه می کنم
بره های گمشده در برهوت دستانت را دوباره پیدا می کنم
و دریاها را بر آستان حضورت دو نیمه خواهم کرد
افسوس فاصله ای بین ماست
که نامی ندارد
و واژه ای شبیه عشق در قالبش نمی گنجد
درست مثل آمدن و دوباره رفتنت
نفس هایم را که در سینه حبس کرده ای
به صدایم باز گردان ...

لیلا
جمعه 29 آبان 88

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

هیچ موجی به وسعت صدای تو

سرخی دریای دلم را توفانی نمی کند

این که با چه زورقی به وجودم سفر کنی

حقیقت گمشدن در آغوشت را دگرگون نمی کند

فانوس نگاهت را بر شانه ام بیاویز

از سرگردانی به تنگ آمده ام ...

لیلا
28 آبان 1388

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

این لب های بی ترانه و
این چشم های بی نگاه
از سقوط واژه و
از نزول درد جان گرفته اند
وقتی که سلیه ها بی هیچ تاملی
از صاحبانشان جدا می شوند و
جاده ها خیال سفر را از ذهن دوری پاک می کنند
پرنده ای میشوم که
بهانه ی پرواز را به آشیانه می برم
از سرشاخه های تحمل فرو می افتم و
تکه هایم را به خاک می بخشم
گاهی فراموش می کنم که زنده ام
و به آیه هایی مبدل می شوم
که پیامبران در خلسه زمزمه میکردند و
معجزه ای می شوم که حسرت را جان دوباره می بخشد ...

لیلا
25 آبان 88

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

هر چه آرزوست را آبستنم
باور نمیکنی زیر این پوست متورم
توده ای از جنس امید رشد می کند
و من هر لحظه
با خون آمیخته با جنون می نوشانم اش
ماه ها قبل در شبی مهتاب
با نگاهی بافته از نور همبستر شدم
و زهدان بودنم را آغوش عشق بارور کرد
-و این درست در اوج لحظه های زنانگی ام بود-
در انتهای این ابتدا
در کنجی خلوت از زندگی
خوشبختی را بر خشت آفتاب می زایم
و با چشمانی خیس از اشک
از درد...
از رهایی...
به نوزاد اندیشه ام عاشقانه می نگرم

لیلا
پانزدهم نوامبر دوهزار ونه
بر تیغ بیداری نشسته ام
می خراشد اندوه را روشنی
و نگاهت ماههاست که غروب کرده...


.....

در انجماد زمستان شکوفه می دهم
بهار بی موقع رسیده یا تو از سفر برگشته ای؟

.....

دندان عقل منی
بودنت تکرار درد و
از دست دادنت بی عقلی ...

.....

من همیشه دیر می رسم
یا تو بادپایی؟

.....

عاشقانه های مصر باستان می خوانم
فرعون تو بودی ومن ؟؟؟

.....

لیلا
آبان 88

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

پشت لبخندی پنهان می شوم تا
سرگردانی ام را نبینی و
هرگز ندانی نبودنت چه مصیبتی ست...
و تو چه آسان باور می کنی مرا
ومن چه بی رحمانه فریبت می دهم...
گرمای نگاهت
قندیل های دوری را آب می کند و
رودی که از تنم سرازیر می شود
عاقبت به دستانت می ریزد...
چه غوغایی در من راه می رود
انگار هر چه ستاره در کهکشان اندوه سرگردان بوده
در جای جای صدایم چشمک می زند
نگاه کن سقف آسمان ترک برداشته و
لاجوردی ترین رنگ ها را بر مژگانم میریزد...
می رانمت به قهر و در دل آرزویی نیست
جز این که حرف هایم را باور نکنی و
فریاد دوستت دارم را
از نی نی چشمها نادیده بخوانی ...


لیلا
آبان هشتاد و هشت

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

معجزه این است که به خانه می آیی
و من در را به روی نگاهت می بندم ...
این بار پشت پنجره پنهان نمی شوم
بارانی ات از اشک ذره ای تر نمی شود...
عمر روز های بد مستی گذشت
که بیایی به وقت دلتنگی و
جایم بگذاری با دل تنگ...
به ایوانم بریز
همه بی حوصلگی ها را
خودخواهیت را جارو می زنم
ذرات پریشانی ست که بر باد می دهم
و تو سراسیمه از پله پایین می دوی ...

لیلا
11 آبان 1388

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

چند ترجمه آزاد از رزه آوسلندر

یکم
مرزهای میانمان را می جویم
سوزن های نور
گیسوان
سایه های مبهم
در هم نفوذ می کنیم
آن جا که اندیشه ها در هم می شکنند
آینه ای نیست که انعکاس مان باشد ...


دوم
در دل خورشید
توکایی کشف می کنم
ساعات دلپذیر
در روزی روشن را برایم می خواند
اشک های نقره فام
بر عرصه ی رفتگان فرو می چکد
میگساری با دوستان در گذشته
عادت من است
گرفتار فراموشی نیستند
پیراهنی از ابر بر تن می کنم ...

سوم
پرنده بودم یا پر؟
ستاره ی صبح فریبم نداد؟
یا حلزونی که در خانه اش گم شدم؟؟
پاسخ را تو می دانی رفیق؟

چهارم
تابستان
زنبورها را می شنوم
زمستان
یخبندان را...
عسل نوازشت را می نوشم و
یخ های حضورت
دو معجزه در یک جام ...

پنجم
از آشفتگی به آشفتگی
باید ها را شکستم
آموختم از دیوار ها بگذرم
ابر ها را بشکافم
رستاخیز آسمان
شکنجه ام می دهد سکوت
رستاخیز واژه ها ....

ششم
درختم
برگ های ریخته ی زمزمه گر را استنشاق می کنم
فرشته ای از آسمان نازل می شود
بر ریشه هایم بوسه می زند


02/11/2009





۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

طرح عصیانی دوست داشتن
در لحظه ای فراسوی هماغوشی
در زهدان حافظه ام شکل می گیرد...
عریان می شوم در برابرت
و رد جادویی چشم ها ی توست
که پیکرم را نقاشی می کند...
حس می کنم به هم پیمان نا مرئی ام خیانت می کنم
و حیثیت خانواده ای پر آبرو را بی شرمانه به تاراج می دهم
شرمم باد که پشیمان نیستم و
هر لحظه اراده کنی دوباره عاشقت می شوم...
پوستم از هجوم حسی از جنس جنون تاول می زند
و انگار دستهای تو از چهار سوی تنم
شکرانه تسبیح عشق را به سوی نور می چرخانند
می نشینی در برابرم - آینه در دست -
به خود می خوانی ام
و من از آفتاب دوباره لبریز می شوم ...

لیلا
جمعه هشتم آبان 1388

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

به کدامین آغاز ایمان بیاورم
در روزگاری که فصل ها یکسره خا کستری اند
انگار آفتاب با زمین قهر کرده که
کوه های یخی جای پونه های وحشی روییده اند...
در سرزمینی که نهنگ ها
در امتداد ساحل غربت جان می دهند
طنین خنده ی موج از جان صدف ها به گوش نمی رسد...
شب ها بلند و ماه هم چه بی رمق
گویی ساعت شب قطبی رسیده است ...
به کوچه نگاه می کنم - به انتهای رفتنت -
انگار اینهمه دلتنگی در رثای تو بوده است...

لیلا
آبان 88

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

درخت ها از اعماق بودنم قد می کشند
و سرشاخه ها ی رشد - این زائران همیشه ی نور-
از شانه هایم سر می زنند
نزدیکی به من
نزدیک تر از زمین
ریشه هایم را در آغوش گرفته ای و
من زندگی را با قدرت از ذرات وجودت می بلعم
بخوان برایم
بخوان
سرود باران را
که سالهاست آبستن دردم
و خاک مرا که در حسرت فرو کشیدنت
قاچ قاچ شده است بارور کن
بنویس بر قامت سبزم
هر چه آرزوی نهفته را و
نگاه کن که میوه های اندیشه ام
از همیشه رسیده ترند ...

لیلا
4 آبان 1388

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

آسمان بی پرنده و
دریا بدون موج
تکرار غم انگیزی ست از نبودنت
گاهی خیال می کنم اما
آبی بس است برای پرواز و
تر شدن برای غربت.
این روزها در نبود صدا
چشم ها با تو حرف می زنند.
نگاهم را تا بیکران چشم هایت پرواز می دهم
و با دست ها ی نازکم به جانبت پارو می زنم
می خواستم کوبنده موج دریای خیالم باشی
و تنها در بندرگاه آغوش من کناره بگیری
می خواستم تک درخت باغچه ات باشم و
همه فصل ها از لب هایم گیلاس بچینی
می خواستم تو باشی
من باشم
تکراری نباشیم...
کجایی ای نجات دهنده ی من
تا پروازم را ببینی و به ساحل رسیدنم را
از در درآ و در آغوشم بگیر
ریشه های درد را بکن
سایه ام باش...

لیلا
هجده اکتبر دوهزارو نه

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

حکایت -یکی بود یکی نبود- نیست قصه ی ما
تو بودی و تو رفتی و تو مانده ای هنوز
نبودنت آغاز بود و پایان هم
بودنت که به آنی دلیل ماندن شد
در این گریز ناگزیر قصه ی ما
خیال سفر تمام دلهره ی من بود
تنم که بومی دست های تو شد آخر-یکی بود و دیگر هیچ کس نبود-
لهیب نگاهت که آواره کرد مرا -یکی نبود و آن همه ی دیگر بود-
نخست دیدار تو دیباچه ی حکایت بود
حدیث دل بریدن من کلام آخر شد

لیلا
مهر ماه هشتاد و هشت

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه


ترجمه چند شعر از رزه آوسلندر


آن سوی دیوار
راوی افسانه ها رویا را نفس می کشد
زندگی را می ستاید
عشق را با رنگ جادویی اش
و حقیقت سبز را .
در هر پنج قاره
پشت دیوارها
راوی افسانه ها
زندگی را می ستایند
و عشق را.

........

کیستم؟

شعر می سرایم در لحظه های تردید
به وقت شادی
شعرها در من نوشته می شوند
کیستم اگر ننویسم؟؟

.......

فقط می دانم

می پرسی ام چه می خواهم؟
خود نمی دانم
فقط می دانم
رویا پردازم
و زندگی ام بسته به رویاست و
در ابرها غوطه ورم
فقط می دانم
انسان ها را دوست دارم
کوه ها
باغ ها
و دریاها را
فقط می دانم
رفتگان بیشماری در من می زیند
لحظه ها را می نوشم و
فقط می دانم
این فراز و نشیب ها بازی زمان است ...

........

من

مرجان دریای خطرات
نسیم را به انتظار نشسته ام
صیدم کن بانو
بیاویزم بر گردنت
که این همه ی خوشبختی من است ...

........

نفس

در اعماق رویاهای من
خون می گرید زمین
ستارگان در چشمانم لبخند می زنند
مردمانی بسیار به سراغم می آیند
با پرسش های رنگ به رنگشان
سقراط را بجویید می گویمشان
سروده ی دیروزم و وارث فردا
اکنون نفس ام نام دارد...

......


۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

رخت می شوید شب
هزار تکه رنگ پهن می کند بر بام آسمان
آبشار نور می بارد بر کوچه های تنهایی ام
و این پنجره ی من است که ماه را در آغوش می گیرد
بی خوابی شب ها شادابی گونه ها یم را وقیحانه می دزدد
و خیال توست که در کنج چشم ها خانه کرده.
می ترسم از این دلتنگی غریب
از این دلشوره ی مدام
که بودنم را موریانه وار می کاهد...
حیرت می کنم
چه تحملی داشته ام این سال ها !
در رویای نگاهت آب تنی می کردم و
در اشک ها غرق نمی شدم
کابوس دوری را به خنده تعبیر می کردم و
از وحشت بر خود نمی لرزیدم...
چرا هیچ کس نیست که بگوید
در چه لحظه ای از پیوند ما
کجا در امتداد این فاصله ها
گناهی مرتکب شدم که این همه
اندوه بر پیکرم می نویسی و
من آب نمی شوم !

لیلا
15 مهر ماه 1388

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

هان و هان آسیاب به نوبت !
خنده های تلخ امروز تو
شوری اشک های فردای من
این بهت حیرت آور که بختک وار چسبیده گلویم را
روزهاست که سردی فاصله ها را تکرار می کند و
خاطراتمان را که ترد بود مثل سیب سبز
با صد مصیبت به باغ آرزو پیوند می زنم
با تنم اما چه کنم ؟
زخم های کلامت هزار پاره اش کرده اند
این روزگار
روزگار ناکامی ست
دیگر به زبان نگاه هم نجوا نمی کنیم
از تکه های صدامان رودهای خون جاریست
دلتنگی ها را عاشقانه جشن می گیریم و
خنده را در تاریک ترین پستوی خانه پنهان می کنیم
هان و هان آسیاب به نوبت !
در چه زمانه ای عاشق شدیم
در چه روزگاری پیر می شویم
فکرم چه درد می کند
از شانه هایم حسرت می چکد
و تو با قایقت از جزیره ام دور می شوی ...

لیلا
جمعه دهم مهر ماه هشتاد و هشت

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

مثل تیله های رنگی ات
دست به دستم نکن
بی خیال به فراموشی پرتم نکن !
در قالبم نریز
-چدنی نیستم-
دست هایم را بگیر
مرا با خودم اندازه کن !
وقتی از خیالم می گذری
قیل و قال نکن
گوشهایم از درد متورم شده اند و
داروخانه چی محله مان مدت هاست
به دردی بی درمان دچار شده است ...
این طور که نگاهم می کنی
حس می کنم شاخ در آورده ام
به موهایم دست می کشم
راستی که از بازیچه شدن شاخ در آورده ام !
نصیحتم نکن
خوب می شناسمت
دنیا دیده نیستی که هیچ آواره ای هنوز
میان کودکی و مردانگی ساختگی ات !
خنده هایم را درباد پنهان می کنم
مبادا باز خیال کنی
تو را به سخره گرفته ام...
دیگر از دیوانگی هایت خسته ام
درها را به روی خیالت می بندم...

لیلا
1 اکتبر 2009

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

دردهای بزرگ را دستان کوچکت مرهم اند و
برهنگان حادثه از خوابم بی صدا عبور می کنند.
سایه هاشان از چشم های تو تنها تر و
حضورشان از نگاهت پرتقالی تر است.
بال های ظهورت دی روز عروج را به آسمان هدیه کرد و
صدای سقوطم را باغچه ی همسایه امروز شنید.
به لبخندت که محتاج شدم
یک سبد گیلاس به شعرم بخشیدی و
دهانت که بوی گندم می داد و حریص بوسه بود
به ناگهان خالی رویایم را در کام کشید.
اشک های تو عطر بیدمشک داشت و
من خنده ها را به دست فروشان به هیچ فروختم.
هرگز می شود آیا بر خاک رازقی
که خیس شده از بارش دوری دوباره دست کشید و
از شباهت شب با روزگار نبودنت حیرت نکرد؟
می نویسم بهار تا پاییز در کوچه بماند
نوازندگان زندگی را بگو
به تار دوستی زخمه زنند
ساعتی دیگر به تولد شکوفه نمانده است.

لیلا
مهرماه هشتاد و هشت
میانمان هیچ اتفاقی نیفتاده است
نه عاشقیم
نه دلتنگ
تنها تر از همیشه درسکوت غوطه وریم
فاصله ها را با باران می شوییم ...

لیلا
28 سپتامبر 2009

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

مرغ سرنوشت تخم طلا نگذاشت
از پرچین حادثه پرید
گرفتار روباه شد...

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

مرا از ایوان خیالت پرت کن
باغچه ی دستانت دوباره در آغوشم می گیرند!
من آن نازک ترین پروانه ی رنگین خواب های تو ام
که خال های نگاه ات زیباترم کرده اند !
نگاه کن پرنده ای که از سر شانه ات پرید
بهار خنده های من بود که در نبودنت
غمگین ترین سرودهای پاییز را گریست!
خورشید خسته ی آسمان وجودم
در التهاب نفس هایت دوباره سوزان شد!
و سبزی چشمان خواب آلود مست ات
خشکیده لبهای شعرم را دوباره رویان کرد
تحمل پنهان شدن پشت اشک ها را ندارم
کهکشان این فاصله را شهاب باران کن!

لیلا
31 شهریور 1388

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

طعم شور لب هایت
-که تکرار دریاست -
جا مانده در خطوط تنم
که انگار همه ی کوره راه های زمین را پیموده اند...
حس می کنم نفس هایم
از خنده های تو وام می گیرند و
حالا که توغمگینی
سخت به شماره افتاده اند...
خواب های تو پر شده از
پرهای طاووس پر فریب نگاه عاشقانه ام
و چشمان ات دشت های رویا را به ناز می خرامند...
سرم را که بر سینه ات می گذاری
هیاهوی قلبت را به اندیشه ام می سپاری و
آخرین تکه های صدایم را
با بوسه هایت آرام می کنی...
بیا گام هایت را بر چرخشم به دور حضورت بگذار
به تاک تن ات پیوندم بده و
از خوشه های بنفشم جرعه جرعه بنوش ...

لیلا
25 شهریور 1388

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

در آغوش تو طعم زن بودن حل نمی شود
رسوب می کند در عشق بازی
جاری می شود در مستی!
بیا بر سر انگشتان جوهری ام بنشین
تا هزار بار ببوسمت
آنقدر که لب هایم بی حس شوند و
گونه هایت دوباره کبود ...
طرح اندامم را بر نارنجی این برگ ها بکش
و گوشواره هایم را که قورت داده بودی
دوباره به لاله هایم پس بده...
خوابی که با تو طی کردم
ته فنجان قهوه ی صبحگاهی ات تعبیر کن!
تا انتها بنوش رویاهای تلخ هر شبه را ...
دست می کشم بر پوست گردن ات در قاب
و به صدای خنده ات آن سوی دیوار گوش میکنم...
شعرم را با نگاهت اندازه کن
من زن نیستم اگر
بکارت دستانم را
تو در آینه تکرار نکنی...

لیلا
بیست و یکم شهریور هشتاد و هشت
آسمان را در جیب های بارانی ام پنهان کرده ام!
ابرها سرگردان شده اند
فرصتی برای بارش نیست.
نوبت آفتاب است امروز
تا زمهریر استخوانها را در خود حل کند.
آوازهای پرنده ی خجول دهانم را
در کوزه ای که وقت رفتنت
از سکوت ساخته بودم جا داده ام.
دیگر از بی صدا شدن در این هیاهو نمی ترسم
نشان دست هایت بر حنجره ام پیداست...
باغچه ی تنم در رخوت پاییز آرام خوابیده است
و هیچ توفانی شکوفه هایش را پر پر نمی کند...
دستهای تو خاکسترم را به دریا ریختند و من
در طرحی از آب وآفتاب دوباره پدیدار گشته ام
...

لیلا
13 سپتامبر 2009

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

راستی بهشت کجاست؟
خیلی دور نیست از من ...
اندک جایی ست میان دستهامان
که با هیچ کجا معامله اش نمی کنم!
قلمرویی نامرئی از زیباترین رنگین کمان ها
و خاکی که در آن بلندترین درخت ها
عمیق ترین ریشه ها را
به مرکز هستی دوانده اند.
تکه ای آسمان که هر چه کهکشان است را
بر متن اش جای داده است.
این جا
در فاصله ی دستهامان
سبزه ها سبز تز
و آفتابگردان ها زردترند.
این جا
زمان با ضربه های نبض هامان اندازه می شود
و خورشید است که دور سیاره ی بودنمان می گردد.
این جا
در فاصله ی دستهامان
زیباترین بهشت خداست ...

لبلا 09/09/2009
از بسیاری خاطراتت فرار می کنم
راه را از هر طرف بسته ای!
چاره ای جز تسلیم نیست
فرار از تو فریب بزرگ زندگی ست...

لیلا
شهریور هشتاد و هشت

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

سایه ی نگاه تو در خواب های من پیداست
ماه آن سوی رویا در خیالم تاب می خورد
و عکس چشمان توست که ستاره ها را تکرار می کند.
پیچکی که در باغچه ی دیروز کاشته بودی
حالا تمام تنم را پوشانده ست
و امواج حادثه ی دوست داشتن
هر لحظه از آرامش دورترم می کند.
در آینه گم می شوم شبی و
لبخندت را در سپیده جایی در گوشه ای از آسمان دوباره پیدا خواهم کرد.

لیلا
17 شهریور 1388

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

تا تو را دارم و شعر
تقدیر را بگو
هر چه می خواهد بازی کند !
کلمات مثل یادت به سراغم می آیند
صد بار هم که پنهان شوم
پیدایم می کنند و در اغوشم می کشند!
باز گرد و مرا با خود ببر
توفان خاطرات چشمهای شب را بیخواب می کنند
و اشتیاق دوباره از تو سرودن برثانیه ها می بارد!
ببین هر بار که می شکنم
تکه هایم را آب و آتش به هم پیوند می زنند
و تنم رویای خیال انگیز نوازش را به یاد می آورد!
این زخم که سال هاست سر باز کرده در واژگان خیال
با هیچ مرهمی آرام نمی گیرد
و دیگر تاب این دردهای کهنه را یک دم نیست
بگشای آغوش را شعر ای پناه آخرین!

لیلا 7 سپتامبر 2009

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

این روزهای زندگی بی تو ام
که هجوم آورده اند بر شادمانه های کودکانه ی دیروز
تباهی پوسیده ای را تکرار میکنند
و بیرحمانه بر جوانی پوستم خط می کشند...
گلویم - تلخ مثل بادام های صحرایی-
ناگفته قصه های دوری را وحشیانه فریاد می کشد
و هیچ بارانی سپیدی زمان از دست رفته را
از گیسوی زمانه ام نمی شوید...
هر چه از من دورتر میشوی
خیالت به من نزدیکتر است
و باور نمی کنم که با نگاهم قهر کرده ای...
من از ادراک طعم مبهم اندوه خسته ام
و حقیقت اینکه حتی نام ام را به خاطر نمی آوری
به مرثیه می خواندم ...
باور نکن که بانویی پر ظرافت ام
دی شب ایلیس را در آغوش فریفته ام...

لیلا
عصر جمعه سیزدهم شهریور هشتاد و هشت
چقدر مثل تو بودن سخت است
زنده بودن بدون عشق
نفس کشیدن بدون درد...
می خندی بی آنکه دلت خوش باشد
و گریان بودنت
آن قدر باسمه ای ست که اشک ها هم
شرمزده سرازیر نمی شوند...
چقدر مثل تو دوست داشتن سهل است
ادعا کردن
لاف زدن...
عزیزم
چقدر نمی خواهم مثل تو باشم !
چقدر نمی خواهم دوستم بداری !
راحتم بگذار ...
نبودنت هزار بار خوش تر است!

لیلا
04/09/2009

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

خوابگردی مشو ش ام که از بام رویاها
بر سنگفرش زندگی سقوط کرده ام !
کوفته شد تنم از این همه نزول
اما چه باک که به حقیقت رسیده ام !
داستان کابوس های من
تکرار روزمرگی من و تو بود
و خواب های بی انتهایم را
لالایی دوست داشتنی ات هرگز سبب نشد !
شب های پر ستاره ی رویا
ارزانی تو باد
زیرا که من سال هاست به خورشید رسیده ام.

لیلا 13 شهریور 1388
ترانه ای از نگاه تو آغاز می شود و
تا به صدایم نریزد بی وقفه تکرار می شود
بی قراری چشمان توست
که از گونه هایم سرازیر می شود و
بر رطوبت لب هایم
که حالا به زهر خندی هم گشوده نمی شوند شکوفه می دهد
صدایت به خلسه پیوند می خورد و
همه ی تاریکی ها بوی تنت را می دهند
ته مانده ی یادهای توست
که در رگ های بودنم جاری ست
و عاقبت تکه تکه های تنم
پشت پلک ها یت با خواب هم آغوش می شوند.

لیلا 12 شهریور 1388

۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

خنده های من از سکوت تو سهمگین تر است
و فاصله ها زمان را به بلندای دیوار چین تبدیل کرده اند.
شب در انتهای کوچه ی رفتن کمین کرده و
بی شرمی دوری ها حوصله ام را بی تاب میکند.
من از نرسیدن به انتها می ترسم
و تو فرجام ام را تاب نمی آوری.
صبور باش نازنینم !
حوصله ات را با ماه قسمت کن
و عاشقا نه ها را تا نهایت ستاره بخوان
تو در اندیشه ام سماع می کنی
و من در شعر های نخوانده ات تکثیر می شوم
مرا به خنده هایم وا مگذار
سکوت ات را به تنهایی ام ببخش !

لیلا
31 آگوست 2009

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

دور شدنت را نشنیدم
کسی صدای گام هایت را در کوچه پنهان کرده بود!
انگار نگاه ات از ماه آویزان بود
و ابرهای بارانی رطوبت چشمانت را در آغوش کشیدند.
تو با نخستین ستاره مهتاب را فریب دادی
و من برای چشمانت هزار شمع روشن کردم!
چکیدن ام را دم غروب ندیدی
-وقتی سلول های شب سرخ سرخ بودند-
و عطر شب بوها مثل نوای تار
بر جانم نواخته می شد.
پروانه ای هزار رنگ شدی و
بال بال زدنت را ندیدم
تا وقتی به مژه هایم چسبیدی
و انگار همه ی تنم به بال هایت گره خورده بود.
زخم های تنم را هیچ نوازشی التیام نداد
و مهربانی ات در کرانه ی دیگری وزید.
وقتی به دور شدنت فکر می کنم
آشفتگی را به شاخه های تحمل می بخشم
و از درخت آرزو سیب های نورسیده ی سبز می چینم.

لیلا
پنج شهریور هشتاد و هشت

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

در لحظه ای گمشده در تکرار زمان
وقتی که دستان جستجوگرت
آوارگی نفس هایم را دوباره پیدا کرد
نگاهم در روشنایی چشمانت تکرار شد
و آسمان یکباره پر شد از پرنده های رنگین پر
عمق کهربایی نگاهت
آبشاری بود به بلندای نور
و من عطر بودنت را
به ژرفای خواستن بخشیدم
تو شاعر خیالپرداز رویای منی
که لحظه هایم را می سرایی
و می دانم که عشق مفهومی جز این نیست
و خوشبختی خاطرات کوچکی ست
که در ثانیه های دلبستگی ساخته می شود.

لیلا 5 شهریور 1388

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

با خودم عهد می بندم
بوته های تمشک که آنسوی آفتاب
به سویم دست دراز کرده اند را در آغوش بگیرم

و هر چه درخت زیزفون روی زمین ست را در قلبم بکارم
تا ریشه دهند در اعماق بودنم
و هر چه بی مهری ست را قد بکشند

با خودم عهد می بندم
لب هایم را با سرخ ترین سرخ ها رنگ کنم
و داغ عاشقانه ترین بوسه ها را
بر دروغگو ترین لب های دنیا بنشانم

با خودم عهد می بندم
گونه های خیسم را
که بوی دریا می دهند و طعم خاک
به آسمان بسپارم تا مرغان دریایی بی شرم بر آنها لانه کنند

با خود عهد می بندم روزی از روزهای تابستان
که فصل زیبایی ست بمیرم !

لیلا 4 شهریور 1388
هنوز طعم عشق دارد خیالت
طعم گیلاس
عطر یاس.
از رویاهایم که میگذری
لبهایم را تر میکنم
خوشی ها را می چشم
و در لذتی عمیق غرق میشوم !

لیلا 4 شهریور 1388

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

شعرم را به آسمانت بیاویز
ابرها کلام را بارور می کنند و
مرا که تکه ای از مه شده ام
بر خشکی گلویت می بارند.

لیلا دوم شهریور 1388
تازی چشمانت
از نفس افتاده قلبم را
به دندان گرفته
پیشکش ات می کند
می بری مرا یا خلاصم می کنی؟

لیلا 2 شهریور 1388

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

هایده امروز میگفت لیلا این همه غم در نوشته هایت باعث می شود کمتر سراغت را بگیرم
آسمانت همیشه خاکستری
باران در همه ی نوشته هایت جاری
و دنیایی از اندوه در سطر هایت جا دارد
چرا؟؟؟؟
از من خواست از آبی آسمان از سبزی درخت و از زیبایی زندگی بنویسم
گفت از رویای عشق و دوستی های ناب بیرون بیایم
که در حقیقت آنچه من در جستجوی آنم هرگز وجود ندارد
گفت که باید این حال و هوای "عرفانی" را رها کنم و دو دستی روزهای هنوز جوانی ام را بچسبم
گفت که دایما در دنیای اندوه غوطه می خورم و باید فکری به این حال کنم....
...
به خاطر هایده می خواهم شعرهای آبی بنویسم
از خورشید بگویم
و زیبایی ها را که کم هم نیستند بیشتر از همیشه ببینم!
هایده حرفی زد که به مرا سخت به فکر فرو برد
گفت خدا همه ی این غصه خوردن ها و ناراحتی هایت را به حساب نا شکری ات خواهد نوشت
و خوب می دانی که ناسپاسی بد ترین گناهان است!
...
خداوندا ناسپاس نیستم دلم اما بدجور گرفته .
کمک ام کن!

لیلا 23 آگوست 2009

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

سالها پیش - شاید هزاران سال پیش -
از حسی غریب -چیزی از جنس شوریدگی - با تو گفتم
می گفنم و می لرزیدم
می شنیدی و نگاه میکردی و
سکوت بیرحم ترین دشمن ما شد.
در زمانی بین بلوغ و درد
از من گریختی و دستهایم را پس از تو
به گردن حادثه حلقه کردم.
امروز در حضور خاطرات آن روزگار
حالا که خسته از همه تردید ها
لبهای شور دوریت را می بوسم
به این فکر می کنم که چگونه زمان
زندگی ام را به ناکجاها برد.
و چه اعتراف صادقانه ایست که می گویم
هنوز هم قلبم از شنیدن صدایت سخت می لرزد.

لیلا آخرین شب مرداد ماه 1388
سلام عزیز
بزرگ مهربان
چه خوب ناگفته هایم را شنیدی
و صدایت چه حزن دلنوازی داشت
بیا تنهایی ام را بو کن و
سخاوت دستان عاشقم را در دست بگیر
ای نگاهت طراوت باران
طعم نور
شور مهر
تو با تمام افق های روشن فردا مانوسی و
لحن اندوه را صادقانه می شناسی
مرا به خلوت انس ات بخوان
و برایم شعر را در آینه تفسیر کن
بگذار در برابرت سجده کنم
و سر به مهر عاطفه ات به انتهای خواب سفر کنم.
لیلا جمعه 31 مرداد 88

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

چرا دلتنگی؟
می دانی و می پرسی
یا می خواهی بدانم که نمی دانی !؟

لیلا 30 مرداد88

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

از سپیدی کاغذ می ترسم
از اتاق بی پنجره
از تکرارعکسم در آینه
وقتی قرار باشد چیزی ازتو ننویسم
یا نتوانم آمدنت را از دریچه انتظار بکشم
اگر حتی جای بو سه هایت را بر پهنای صورتم پیدا نکنم
از همه چیز می ترسم
حتی از خودم ....

لیلا
29 مرداد 1388

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

عقربه ها نیامدنت را پا می کشند و
زمان مثل درد بر تنم پاشیده می شود
عادت نکرده ام به نبودنت
بد جور به ثانیه هایم چسبیده ای !

لیلا
عصر بیست و هشتم مرداد هزار و سیصد و هشتاد وهشت
من دوباره زاده شده ام
اما یادم نیست کجا به دنیا آمده ام!؟
حتی امنیت بطن مادر را هم به خاطر نمی آورم!
بالا پوشی از نیاز و
پاپوشی از وهم به پا کرده ام
انگار جایی در حوالی درد
در فصل آخر اندوه حافظه ام را گم کرده ام!
از جایی دور- بسیار دور-
صدایی می شنوم
گویی کسی مرا به نام می خواند : ل ی ل ا
و لبخندی به رنگ صمیمیت
پیکر یخ زده ام را گرم می کند
من دوباره به دنیا آمده ام
شوریده تر از دیروز
و خسته تر ...

لیلا 29 مرداد 1388

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

مهم نیست که زمان را گم کرده ام
نامت را که پیچیده در عطر عسل می نوشم
به آواز پرندگان از جایی دورتر از مه گوش می کنم
انگار تویی که از آن سوی باران صدایم می کنی
برهنه از خوابم بیرون می آیی و
قلبت را که مثل تنور گرم است در دست گرفته ای
می خواهی از شاخه های نور بالا بروی و
بر بام بودنم آفتاب باشی
می خندی و دهانت عطر پونه را تکرار می کند
بعد از طلوعت هراسی از گم شدن در شامگاه خستگی نیست
در باغچه ی دلم سرخی گل های نگاهت
دلتنگی را بی وقفه از من می دزد.

لیلا 27 آگوست 2009
به نفرین زمین دچار شده ام
تو راه به خانه ام نمی بری!
و من همه ی نقشه ها را به باد سپرده ام
هر بار که می پرسمت چرا نمی آیی
تکرار قصه ی هر باره را می شنوم که
- جایی میان من و ما راه را گم کرده ام! -

لیلا مرداد ماه 1388
شب است و دست های مهربانت
تاریکی رویایم را می نوازد.
در سکوت آینه تکرار می شوم
و سرانگشتان نوازشگرت
سرود مهر با تنم می خواند
وعطری از جنون در فضا پخش می شود.
حضورت طعم گس شراب دارد و عشق
و من چون خنیاگری مدهوش
زیبایی نگاهت را جشن می گیرم.
دلم می خواهد
خاطراتت را زیر پوستم پنهان کنم و
تمامی لحظه های فردا را به اکنون پیوند بزنم ...
لیلا 17 آگوست 2009

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

گاهی زمان در کوچه ی رفتن گم می شود
و باران در غروب یکشنبه ای تاریک
پشت پله های خانه ناتمام می ماند
تو راهی میشوی و من
فریاد برگ ها را در خیابان می شنوم
که صداشان چشم های بی خواب را بارانی میکند
می روی و انگار سالهاست که رفته ای
و من از پشت پنجره جدایی را تماشا میکنم
رفتنت را آه می کشم و
عکس نبودنت را قاب می گیرم
تو تعبیرخواب های ندیده ی منی
که حالا در امتداد جاده گم می شوی و
لذت رویای بیداری را برای همیشه حرامم می کنی.

لیلا مرداد 1388

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

دیگر دلهره ی رفتنت قلبم را نمی لرزاند
حتی اگر برای همیشه ترکم کنی
دلیلی برای خندیدن هست
و روزهای آفتابی کم نیستند
کاش می شد
همه ی ترس ها را در چمدانی جا داد
و به نشانی هیچ کس فرستاد.
من به تو عادت نکرده ام
و تو هرگز دوستم نداشته ای
کاش می شد
همه ی دروغ ها را در رودخانه -همین نزدیکی ها-ریخت
تا شتابان در جایی دور-خیلی دور- به خلنگزاری بریزند
من عاشقت نشده ام
و تو هیچوقت حقیقت را نگفته ای
حالا شک ندارم
حتی اگرهمین امروز هم ترکم کنی
باز هم از ته دل میخندم
چرا که روزهای آفتابی کم نیستند.
لیلا 14 آگوست 2009

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

هنگام عبورت از پنهانی ترین لایه های ذهنم
-آنجا که تنها خدا و فقط او-
در لحظه های پیوند عشق و آغوش به آن سر کشیده بود
آفتاب سر می زند
خورشید گر می گیرد
و من آفتاب پرستی خجول خواهم شد که
از سرنوشت محتومم تنها با تو حرف می زنم
و آنقدر می گویم که از بیش گویی ام
مهتاب می شوی و من
که پلنگی بی رحمم در پوست تن
پنجه هایم را در گوشت شب فرو می برم
و ستاره ها را صد تکه می درم
از تو لبالب می شوم
و شعر از من کام می گیرد
و لحظه های بی تو بودنم
به سال های پر اضطرابی بدل می شوند
که داستان امروزم را رقم می زند
من از دور شدنم از تو حرف می زنم
و از بی مهری های تو.
وقتی چکه می کنی بر خستگی تنم
و رگ هایم را به هم می بافی
هر چه پروانه روی زمین هست
دور سرم پر پر می زند
من از تمام زن های این شهر عاشق ترم
و باران هر شبه ی چشمانم را تنها نثار تو می کنم
که از سر بی میلی به خمیازه ای بسنده می کنی
من از بی تو ماندن با تو می گویم ...
بیداری هنوز؟؟؟

لیلا 13 آگوست 2009

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

یک هفته ست که برگشته ام
یک هفته ست که عزیزترین هایم را ندیده ام
یک هفته ست که دوباره تنهایم
دوباره می نویسم
تا چند روز دیگر
حتما می نویسم
...
لیلا
09/08/2009 فرانکفورت

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

از من گریزانی یا از ترس؟
ترس از یکی شدن
ماندن
و دوباره تنها شدن...
بیا ببین در دست هایم
بذز تنهایی به بلندای سروی بدل شده ست
که سایه سارش به وسعت همه ی بودن من است.
من از با تو ماندن حرف می زنم
از سال های پیش رو
و از اعتراف شیرینی به نام دلبستگی...
و صدایم در حضور نگاهت می لرزد
و نفسهایم لب های نبودنت را می بوسد...
من از دوباره تنها شدن نمی ترسم
و بی تو ماندن را در پنجه های صبر له می کنم
و صراحت عریان زنانه ام را
در جای جای شعرم به تو می بخشم...
من فاصله ی غریب میان من و ما را نفرین می کنم...

لیلا
تهران مرداد ماه 1388

بر شانه های بودنت
غباری سپید از جنس اندوه نشسته است
و خالی آبشار- گیسوان ابریشمین- که دوستشان داشتی را
کویر روییده ست و خار -خار تنهایی-
کابوس دی شب تو
تلخی واقعه ی امروز من شد
رفتی و من سپیده را به تلخی گریستم...

لیلا
تهران 10 مرداد 1388

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

از لا به لای همه ی آرزوهای دیروز زندگی
مردی به شکل تو امروز
از تاریک ترین حاشیه های خاطرم قد می کشد.
با دستانی که با آبی رگ ها نقاشی شده اند
و مردانگی حیرت آوری که در ثانیه های اضطراب
با فاصله و انتظار پیوند می خورد
وقتی که در تاریک روشنای سحر
در امتداد طلوع قدم می زنی
و از پس شرقی ترین قله ها سر می کشی
زنانگی گمشده ی دیروزم را
امروز به تماشا می نشینم.

لیلا
تهران تابستان 1388
نسیم انگشتان مهربانت بر گندمزار تنم می لغزد و
حسی غریب در ژرف ترین محراب قلبم
حضور موسیقی نوازش را پای کوبان جشن می گیرد.
سیاهی شب چشمانم، روشن از پاکی رویت
نه آرام می شناسد و نه خواب
و دستهایم بی قرار از بودن ات
پرواز به آبی دشت آسمان را پرنده می شوند.
آهنگ صدایت از هفت آسمان به گوش می رسد،
وقتی سرود عشق را زمزمه می کنی
و دهانم شیرینی کلامت را با اشتیاق می چشد.
در تو می میرم و با تو در می آمیزم
عاشقانه ترین شعرهایت را برایم بخوان.

لیلا
تهران 5 مرداد 88

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

اینجا هوا آنقدر تب دار است
که انگار آغوش توست
و دستان همین شهر است
که تو را در روزهای جوانی در بر گرفته بود
و حالا که سالها از آن روزگار می گذرد
هنوز هر گوشه اش بوی کاج می دهد، عطر تو.
همه ی خیابان ها به خانه ی تو می رسند
و انتهای همه ی بن بست ها
حیاط پر درخت بازی های کودکانه ی توست.
در امتداد تمام پیاده رو ها
صدای گام های توست که به گوش می رسد.
خورشید داغ تابستان تنها بر بام تو می تابد
که بلند ترین است و دوست داشتنی ترین.
امروز که در شهر توام
خاطراتمان را به نخ می کشم
و گردنبندی از نوجوانی امان را
که بوی نارنج می دهد پیشکش ات می کنم
و در سکوتی نا تمام
خاک آلود و عرق ریزان
در انتظارت می نشینم
که بیایی و بمانی.
لیلا
تهران 30 تیر ماه 88

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

می دانستی جای خالی ات را هیچ حجمی پر نمی کند؟
و از خاطرم با هیچ مدادپاک کنی محو نمی شوی
انگار با رنگی از جنس اندوه بر حافظه ام نقش بسته ای.
تندیس ات را با اشک صیقل می دهم
و آنقدر می تراشمت
تا بند بند تنت را به همیشه بدوزم.
تو نیستی و در نبودنت
آنقدر بیدار می نشینم
تا چشمهایم برای همیشه غروب کنند
زیر باران نشسته ام
در عمق شب
تا انتهای ستاره
و لابه لای سلول های تب کرده ی شب
جستجویت می کنم.
می ترسم گم ات کرده باشم
در هیاهوی شهر و در سیاهی شب
می بینمت، می رقصی در کوچه های شهرمان
با لبخندی تلخ و چشمانی که طعم گیلاس می دهند
و من در روشنی نگاه ات شکل ماه می شوم.

لیلا
تهران 27 تیر 1388

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

بنوش مرا
که چشمه های تنم
آهوان تشنه ی دستانت را به خود می خوانند !

لیلا تابستان 1388
آوازهای مرا هیچ پرنده ای بلد نیست
و آنقدر خوب می خوانم که قناری ها را شرمسار می کنم!
حکایت فخر فروشی نیست
داستان دلدادگی ست.
آنقدر عاشقانه هایم صادقانه اند
که آسمان از شنیدنش به سختی می بارد!
و بی تابی هایم برایت
آرام ترین آب های زمین را
به اقیانوس های پر تلاطم بدل می کند!
کنارم آرام دراز کشیده ای
و انگار خورشید همین نزدیکی هاست
و ماه و ستاره و هر چه زیبایی ست
در این سو و آن سو به پیکرت تعظیم می کنند
به تو ایمان می آورم
گویی که پیام آور آخرینی!

لیلا 16 تیر 1388

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

دچار سر در گمی عجیبی هستم
دیر دیر نوشتن از این بابت است.
در فکرم غول بچه ی وقیحی لم داده
و همه ی فضا را با هیکلش پر می کند
هر بار هم که قصد نوشتن می کنم
از جا بلند می شود
سرو صدا راه می اندازد
و از فریادش گوش هایم متورم می شوند
خیلی بی حیاست
چشمان ور قلمبیده ی زشتی دارد
که وقتی نگاهم می کند حس چندش آوری به همه ی تنم رسوخ می کند....خیلی چندش آور...
و لبخندی که از دیدنش عق می زنم
وقتی می خندد عضلات صورتش بد جور منقبض می شود
و عضلات من با نفرت کش می آیند
صدای نفس هایش شبیه خرخر است
و بوی گندیدگی می دهد
اما هست و قدرت ندارم از خانه ی ذهنم بیرونش کنم
نه اینکه نخواهم نه نمی توانم ...
بد کوفتی ست
این چه بلایی بود که نازل شد در این
تابستان داغ
با این دل تنگ و سر پرسودا
و این -غول بچه ی نفرت انگیز-
که بی چاره ام می کند
راحتم را دزدیده
بد جور عذابم می دهد!
چه خوب که چند روز دیگر به دیدنت می آیم
میدانم
و خوب میدانم تو می دانی چطور باید از دستش خلاص شوم
تو همیشه بهتر از همه می دانستی
در زندگی ام بارها گرفتار بودم
و تو راه را نشانم می دادی
این بار هم شک ندارم که مرا نجات خواهی داد
می دانم که
میدانی.

لیلا 15 تیر 1388

۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

داستان تازه چه در بساط ات هست؟
تکرار همیشه ی دلتننگی
یا رخوت میان حالا و همیشه؟
چراغ به دست به رویایت می آیم
تا تاریکی خیالت مرا به کام نکشد.
و سکوت ترانه ی بی حوصلگی را
نزدیک نرمه ی گوش ها نخواند .
به پنهانی ترین لایه های فکرت باریده ام
و تو را
که مثل هیچ کس نیستی و مثل همه ای
خوب می شناسم
عشق را در من تمام کن
بریده های تنم را نوک هفت کوه قسمت کن
و مرا دوباره صدا کن
می خواهم معجزه ی زمان را دوباره ببینی!

لیلا 12 تیر ماه 1388

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

شالیزارها در نی نی چشمانت سبز می شوند
و لبانت از عطر سرزمین های بارانی لبریز می شود
وقتی سرودی از زندگی می خوانی!
حکایت دریاست خنده های قشنگت
و تورهای ماهیگیران فقیر
که یکباره پر از شاه ماهی می شوند !
شکوفه های نارنج در دستان پر مهرت
سرمست از شوق چه عطر افشان می شوند!
چکاوک ها را ببین
که چگونه در آسمانت دسته دسته
اوج می گیرند بال می زنند!
جان زندگی تویی
و من
در شمالی ترین گوشه ی سرزمینم بازت یافته ام !
لیلا
عاشقانم را هرگز از یاد نخواهم برد
پسر های لاغر و مهربان دیروز
با زانوهای پر خراش از بازی در کوچه های کودکی
و دستانی خاک آلود و صورت های عرق کرده
نوجوانانی محجوب با چشمان معصوم
سرشار از هوش
پر از کنجکاوی کشف زندگی .
یکی یکی می آیند و می روند
دور و برم پرسه می زنند
و تنها یکی می ماند
که از همه عاشق تر است و صمیمی تر
رو به رویم می نشیند
و صاف در چشمهایم زل می زند
و در زلال نگاهش غرقم می کند
گریزی نیست
از کودکی می شناسمش
با من به دنیا آمده
در من رشد کرده
با من می میرد...

لیلا 11 تیر 1388

۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

هم قصه ی دیروز
قیس
آشنای قدیمی
کجایی؟
سال هاست که پی ات می گردم !
کجاوه نشین نیستم
غربت نشینم و دل خسته.
شوریده ی کویر خانه ام نیست
در سرزمینی سبز خار گشته ام !
رسم دلدادگی را قرن هاست که فراموش کرده ام
لیلا ی آن روزها در هیاهوی شهر حیران است !
تنگ غروب
به وقت سقوط شرقی ترین ستاره در دور دست
در ایوان خانه ام
که هیچ شباهتی به خیمه ی آن روزگار ندارد
می نشینم و
طلوع ماه را در انتظارم
محبوب دیرین مجنون
آخر کجایی؟
نکند تو هم به جمع عاشقان بی دل این روزها پیوستی؟

لیلا
9 تیر ماه 88

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

ای وای ...
با دست راست می نویسم
مگر چپ دست نبودم؟
نیمکره های بی حوصله ی مغزم
با ظهور نامت چه بی تاب می شوند
و قلبم که خیال می کردم جایی در سینه می تپد
در سراسر بودنم حالا می زند
از سر تا پا همه نبض می شوم...
یادگارم از بلوغ
غلیان زیبایی بود و رشد
زنانگی را اما
تو به من بخشیدی !
و ترانه ی زایش را
که حوا سالیان پیش گم کرده بود
در زهدان خاطرم بارور کردی
و ذرات شکوفه را
به توده برف های زمستان تنم پاشیدی !
حالا در حضورت غرق می شوم
به شوق یادت پر می گیرم
و با دستانت می رقصم !
تقدس عشق ت مرا به شعر رساند
آن قدر از تو لبریزم
که هرگز به یاد نمی آورم
با کدامین دست می نویسم !

لیلا
هشتمین روز تابستان هشتاد و هشت
سپیدی مویی نیست
در سیاهی جنگل فکرم
هزار ساله ام
و هنوز هم زیبا.
شعرم
بکارت ساختگی کلام را هزار تکه می کند
آخ صدایم درد می کند
از هجوم این الفاظ منسوخ
از کجا می شنوم
نوای کمانچه ی مهرورزی پوشالی را
که حتی عنکبوت ها را هم فراری می دهد
نگاه کن
در هیاهوی این شهر پر فریب
زنی هست
که برای عاشقی مزد می گیرد
و اندام چروکیده اش
هوس هم خوابگی را سترون می کند.
همدلی را باور نمی کنم
چرا که در این کهنه بازار
دلاله گان محبت بسیار بوده اند
فاسد تر از زمانه ی مسموم
مفلوک تر از گدایان بی دست و پا.
هیچ نشانی از بهبودی زمانه نیست
در تلاطم این همیشه خسته ی سیال
آنچه را که بی تردید می پذیرم
تکرار دروغی ست
که سال هاست
در گوشه ی قلب ها جای گرفته است
فریبی بزرگ
که زندگانی نامش نهاده اند...

لیلا 7 تیر 1388

۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

این شعر نیست تنها یک یادآوری ست به خودم !

چه فرقی می کند
که عاشق سام باشم یا بابک؟
مهم اینست که عاشقم
و قلبم دوباره این روزها تند تند می زند!
شور دلدادگی ست که بطن ها را لبریز کرده
یا دچار آریتمی شده ام؟
-البته آن هم کشنده نیست-
فرقی نمی کند
مهم اینست که هنوز
این تپیدن ها هست
و اشتیاق دوباره روییدن
کمی هم امید ...

لیلا جمعه پنجمین روز تابستان

۱۳۸۸ تیر ۴, پنجشنبه

تو را تا بلندای آفتاب پرواز میدهم
تا نگاهم
دوباره به خورشید بخندد
و دلتنگی های شبانه را
به ماه می بخشم
تا بی قراری هایم
کنار ستاره ها کمرنگ تر شوند
آتش گرفته خرمن این دلتنگی دیرین
خاکسترت را بی محابا
به فراموشی دیروز می بخشم...

لیلا 4 تیرماه 88

۱۳۸۸ تیر ۳, چهارشنبه

در جستجویت
به گوشه های گمشده سر می زنم
حالا
همیشه.
روز
شب .
کنار پنجره
لا به لای شعر
آن سو ی آینه
پشت رنگین کمان .
انگار یکی از همین جا ها بود
که گم ات کردم
دی روز بود یا دی ماه
یادم نیست
تو را گم کردم؟
یا تو پنهان شدی؟

لیلا 3 تیر 1388
نیستی
و هم آغوش باران می شوم
که مثل رویاهایم
خیس و غمگین است .
ادامه ی شب
تو را به یادم می آورد
و نگاهی که بوی یاس می داد
و من در تکرار آن
سال ها خواب می دیدم
و خیال می کردم
خوشبختی را در آغوش گرفته ام ...

لیلا تیر ماه 1388
در راه بودم
در جستجوی نهانی ترین راز هستی
که ناگهان
طرح تو در برابرم مجسم شد
و دریافتم
که زیبا ترین قصه ها تویی
آوایی در باد
مرا به تو می خواند
آسیمه سر به تو پیوستم
رازی در میان نیست
تو هستی
و زندگی هست ...

لیلا 2 تیر 1388
به تو نگاه می کنم
و عشق را پشت سیاهی ها پنهان می کنم
چشمهایت
مثل دریاست
که موج هایش مرا تا ناکجا می برد.
آفتاب را به خانه ام می آوری
ماه را
ستارگان را
آسمانم با نگاهت وارونه می شود
و باران از زمین به آسمان می بارد
کنار تو
شبیه کهکشان می شوم
و راه شیری در سینه ام تکرار می شود....

لیلا 3 تیر 1388

۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

ترجمه ی شعری از رزه آوسلندر

به رویایت
چراغی بیاویز
چرا که ماه حیله گر است
و منبع نوری نامطمئن

ستارگان
پرتو هایی در غلاف پوشیده اند
گسترده بر صفحه ای سیاه

چگونه کوه نیمه شب را صعود می کنی؟
با نردبانی از نسیم؟
بی شک
راه های بی شماری به قله می رسند
به رویایت چراغی بیاویز!

24 خرداد 1388

۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

ترجمه چند شعر از رزه آوسلندر

خود را فراموش کرده ام
جایی اسمم جا مانده است
تصویرم را از رود بیرون نتوانم کشید
بنوش عشقم را
که در ذرات ماسه ها غرق شده است!

....................................................................

دفترچه خاطرات

روز
کتاب من است
اینجاست که
زندگی ام را ثبت می کنم
که شادم...
که رنجورم...

....................................................................

در کائنات

در هیچ خود را گم می کنم
در کائنات دوباره پیدا می کنم
هیچ نابودم می کند
در کائنات دوباره جان می گیرم
مخلوق واژگانم!

.......................................................................
تو به صد فاصله از من دوری
و به صد حادثه از من مبهوت
تو سکوتی سبزی
هق هق گریه ی خاموشی تلخ
گل تنهای منی
که در این فصل جدایی غم را
به تماشای سقوط دل من می سپری

لیلا خرداد 1388
زیر باران نگاهت
بوی یاس می دهم.
باران
از عشق می گوید
و نگاهت
مرا یاد سیب سبز می اندازد.
لبریز از عطر یاس
به یاد باغچه می افتم
و نهالی که در سینه کاشتم.
از باران می نویسم
و چشمانت می خندند.

لیلا 11 ژوئن 2009

۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه

به رد پای نگاهت بر فنجان چای ام خیره می شوم
و سایه ی خیالت که کنارقندان لمیده است.
تو را تلخ می نوشم و
شیرینی یادت در دهانم آب می شود.

لیلا 20 خرداد 1388
چقدر بال هایم درد می کنند
کی از عرش افتادم که یادم نیست؟
همین دیروزهای نه چندان دور بود
که در آسمان شعرت شادمانه می چرخیدم
مرا فرشته ی روزگارت می خواندی و
بر اسمم قسم می خوردی
خواب بودم انگار
وقتی که بال هایم را کندی
سقوطم را به خاطر نمی آورم اما
خوب می دانم که دیگر فرشته ات نیستم...

لیلا 20 خرداد 1388

۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

زمان در انحنای فاصله ی من و تو
ایوب وار به تجربه ی صبوری میرود
وسعت دوری و
تلخی بی هم نشستن
در ابعاد قلب هامان بی قراری می کند.
تو از رفتن من می ترسی و
من از نرسیدن تو بیزارم.
جدایی را به نام می خوانیم و
در رویا بیدارمی شویم.
حکایت رفتن من
روایت آمدن توست
و ثانیه ها به پایداری ما می خندند...

لیلا 18 خرداد88
باران نور می بارد از ابر آفتاب
چکاوک ها بر متن رنگین شیشه می رقصند
در حجمی پر ستاره
که تا به انتها آبی ست
نگاهم به سبزی برگ می چسبد
و هجوم رشد گرمم می کند
رویش زندگی ست که زیر انگشتانم قد می کشد.
نسیم از هر سو سرک می کشد
و زمین مرا با رشته های ناپیدا
به ریشه پیوند می دهد
در میانه ی زندگی به ژرفای بودن می رسم
و این هستی من است که با
شور شیرین حیات در هم آمیخته
هر تکه ی نگاهم از لبخند لبریز می شود
حس می کنم
در پنهانی ترین رودهای تنم
عطر عشق همچنان جاری ست.
لیلا 17 خرداد 1388

۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه

حالا شبیه هیچ چیز نیستی !
نه طرح کودکی بازیگوش
با چشمان روشن و موهای فرفری.
نه تصویر مردی مهربان
با لبخندی به بزرگی آسمان.
من در فاصله ی کودکی تا مردانگی ات
جایی به اندیشه ات سرک کشیدم
و تو را که تنها در گوشه ای ایستاده بودی
بی صدا در آغوش گرفتم.
و بودنت آنقدر نجیب بود
که آواره ام کرد .
حالا ببین
چطور با سرعت نور
از خیالم فرار می کنی
و مرا با تکه های خاطراتت
در لا به لای ثانیه ها جا می گذاری...
لیلا 15 خرداد 1388

۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

ذرات عشق را که سال هاست گم شده اند
در آغوش لبریز از بهارت دوباره پیدا می کنم
رنگین کمان چشمانت
پاداش همه رنج های زندگی ست
و دستانت همچو میزبانی صمیمی
کبوتران تشنه ی خیالم را آب می دهند
دریای سینه ات با آن همه صدف های مهربان
چه سخاوتمندانه کشتی سرگردان گونه هایم را پناه می دهد
و گرمای حضورت
تن پوش روزهای سرد تنهایی من است
که نجاتم می دهد از یخبندان این سرزمین سرد!

لیلا 15 خرداد 1388
وقتی خوابی
بیشتر دوستت دارم
دی شب با بوسه ای
تو را به رویا پیوند زدم
و نگاهت را
در عبور نسیم دوباره دیدم
غلت می زدی
و تنهایی از شانه هایت فرو می ریخت
خنکای نیمه شب
در امتداد بازوانت قدم می زد
و نفس هایت
آرام و عمیق
گوشه های اتاق را نوازش می کرد
غنیمتی ست تو را داشتن
حتی وقتی خوابیده ای!

لیلا خرداد 1388

۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

عریان از اشتیاق با تو بودن
در آغاز دوباره روییدنم.
به سایه ات که بر دیوار کم رنگ شده تکیه می کنم
و حجم خالی نبودنت را در پنجره آه می کشم.
دلتنگم برای صدایت که آهسته
در جیک جیک گنجشکان محو می شود ...
بیا سکوتت را که برایم تحفه آورده بودی ببر !
من بارها به عکس ات در قاب حسرت خیره شدم
و خاطرات کو چکمان را در حافظه تکرار کردم...
شمع در سقاخانه ی چشمانت روشن کردم و
یاس در گلدان خیالت کاشتم
و عاشقانه در انتظار روزی نشستم که دوباره بخندی
و باور کنی که آفتاب خیال دیروز نیست
و عشق انتهای رسیدن است!

لیلا 14 خرداد 1388

۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

برای قصه های از یاد رفته ام رویا می بافم
و حقیقت را که فرسنگ ها در فاصله است
به ضیافت ماه می خوانم.
در آستان شب رو به روی آینه ایستاده ام
و قطره های باران را بر خیال خیسم مجسم می کنم.
رویاها در همین لحظه هاست که ساخته می شوند
وقتی زنی زیبایی را در آینه تکرار می کند
و پرنده ای به دور ترین نقطه ی زمین می کوچد.
و آن زمان که کودکی شیرینی بستنی را در خواب می بیند!
کاش می شد که بیایی
و قصه هایم را در آغوش بگیری
و در لحظه ای میان حالا و همیشه
به رویایم بپیوندی!

لیلا سیزدهمین روز از خرداد ماه 1388
به دریا می پیوندم
و به ماهیگیرانی می اندیشم که
نگاهشان را در اعماق آب گم کرده اند.
می خواهم در گوش صدف ها بگریم
و نوای مرغان دریایی را بر قامت مو ج ها بپاشم.
به آب نگاه می کنم
و به ماهی های رنگ به رنگی که
در فلس هایشان رویاهایم را پیدا می کنم.
موج هایی که به ساحل سر می کشند
آوای پریان را با خود می آورند.
و بیکران ماسه ها وقت غروب
رنگ غربت به خود می گیرند.
هر بار که دلم تنگ می شود
به دریا می پیوندم!

لیلا 13 خرداد 1388

۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

آن روز که آمدی و بر تنهایی پلک هایم تکیه زدی
پیش بینی نمی کردم که با رفتنت
تکه ای از مرا هم با خود ببری
پشت پلک هایم از اشک سر می رود
گفتی به خاطر چیزهای کوچک گریه نکن
اشک هایت را برای شادی های بزرگ ذخیره کن
اما مگر می شود تکه ای از جانت کنده شود
و تو از اندوه آواره نشوی؟
تو می روی و رفتن و تنهایی را تجربه می کنم
وسعت دشت و بی کرانگی دریا
و اندوه همه ی سرگردانی های زمین را
و زندگی از رفتن تو آغاز می شود
و عشق پیش از آمدن تو جان داده بود...

لیلا 12 خرداد 1388
با آسمان قهر کرده ام
چشم دیدار ماه را ندارم
از چشمک زدن ستاره ها بیزارم
می خواهم عریان زیر باران بنشینم
دفترم را باز کنم و شعر بنویسم
می خواهم روی خاک خیس غلت بزنم
و تنم را با گل بپوشانم
و خواب هایم که حالا شکل زندگی شده اند را فریاد بزنم
آن وقت تو بیایی
رو به آسمان بنشینی
و دفترم را بلند بلند بخوانی
شاید با آسمان دوباره آشتی کنم...

لیلا 12 خرداد 1388
آن روز که گفتی
''لیلا شرابخانه نکن ان دو چشم را ''
هرگز فکر می کردی که عاشقت شوم؟
حالا نزدیک تر از همیشه
زیر پوستم نشسته ای
و به جاری رگها زل می زنی
و من از چشم هایت که
شراب می نوشند بی آنکه مست شوند
نشانی تاکستان ها را می گیرم
و از لبهایت می پرسم
چرا نامم را در انزوای کوچه ی متروک پنهان کرده ای؟

لیلا 11 خرداد 1388
سحر قایقم را به دریا می اندازم
پارو نمیزنم نسیم مرا با خود می برد
دل به موج ها سپرده ام
هوای مروارید ست در سرم
آیینه ی آب در برابرم
و عکس تو که در آن پیداست
شوقی به کشف ناشناخته دیگر نیست
لبخند تو در صدف زیباست.

لیلا یازدهمین روز خرداد 88

۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه

این روزها دیگر
خوابم را هم نمی بینی
میدانم که درها را به یادم بسته ای
و تمام خاطرات کوتاهمان را
در چمدان دیروز جا داده ای
از فنجان بودنم حتی
جرعه ای هم نمی نوشی!
گاهی فکر می کنم
تصویر خوشبختی آن روز ها را
از حافظه ات با ناخن کنده ای!
و اتفاق عاشقانه تری
روی چین های ملحفه ات خواب می بیند!

لیلا خرداد 1388
نگاه کردیم
و آغوش را قسمت کردیم
مبتلا شدیم
و از هم گذشتیم
چه حسی ست که زانو ها می لرزد
و دست ها یخ می کنند
و دل ها گر می گیرند؟
آنجا کجا بود
که با هم رفتیم؟
آن سوی ماه
بالا تر از آسمان
دورتر از روشنی
نگاه کردیم
و آنجا گرفتار شدیم!

لیلا 10 خراد 1388
از دور
جایی بسیار دور
صدایت می کنم.
اگر مرا شنیدی
اگر دستی به پنجره ات خورد
به رسم دوستی
به پشت سرت نگاه کن
کنار بزن پرده را
من ام که صدایت می کنم!
آمده ام تا با هم غروب را تماشا کنیم
و شراب بنوشیم
و از مرز من و تو بگذریم
و آوارگی عشق را در دستان هم پیدا کنیم.

لیلا نیمه شب نهم خرداد 1388
من خیال پردازم
اعتراف می کنم
ساده و بی تکلف!
تو را در مه آلود بامداد کناره ی ماین می بینم
و صدایت را در ترنم باران بهاری فرانکفورت می شنوم
و گرمی حضورت را
در طلوع خورشید این سرزمین سرد لمس می کنم.
نیستی کنارم اما
به برکت رویاهایی که خود همه را به من بخشیده ای
هر لحظه در آغوشت می گیرم!

برای بابا مسعود و مامان سودی عزیزم

لیلا 1388
ترجمه چند شعر از رزه آوسلندر

با هر شکلی از تو قرابت دارم
آگاهم از هر راز
در قلمرو واژگانت
پژواک صدایت
از ستاره به ستاره می رسد
و سکوتت
ترانه ی آرامی را زمزمه می کند!

///

آنجا که اندیشه

در جستجوی مرز بین من و تو ام
سوزن های نور
گیسو ها
سایه های مبهم
در هم رخنه می کنیم
آنجا که اندیشه باز می ایستد.

///

سرخ دروغین

اتاقم را به سوی گلی سرخ
که در آب بیدار است می گشایم.
زبان گل هارا در شعر تیغ ها می شناسم
عطر ابتر!
نور دروغ می گوید
سرخی دروغی بیش نیست
گل سرخ مرده ست
و اتاقم به خواب می رود!

///
بوی تنت
تنهایی اتاق را پر کرده ست
و ماه نبودنت را پشت پنجره در آغوش می گیرد.
چه التهابی به دیوارها می بخشد طرح شانه ات
و اینهمه رنگ که از چشمانت به زمین ریخته.
در خنده ات چه رازی نهفته ست
که آبشار را به خانه ام می آورد؟

لیلا 9 خرداد 1388

۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

روزها می آیند و
تو نمی آیی
مثل شب های من شده ای
انتظار از نوک مژه هایت چکه می کند
دستانت در بلاتکلیفی عجیب غرق می شوند
و سکوت حنجره ات را از هم می درد.
و انگار خاصیت شب اینست....
و ماهیت تو!

لیلا خرداد 1388
ریشه در خاک
راهی سفرم به عمق بودن
قد می کشند دست ها
تا مرز آفتاب
در جایی میان زمین و آسمان
می لرزم
نقش تبر بر پیکرم پیداست
جای زخم های دوست داشتن ات
و تراوش شیره ی رگ ها
بوی دلتنگی می دهد

لیلا
در گذر روز و شب
سه نوبت
خود را در آینه تکرار می کنم !

صبح
و لبخند می زنم که امروز دوستش نخواهم داشت !

ظهر
و بی تفاوت شانه بالا می اندازم که امروز دلتنگش نخواهم بود!

شب
و گریان خیره به عکسم می نگرم که فردا باز هم با همه ی وجود عاشقش خواهم بود!

لیلا هفتم خرداد ماه هشتاد و هشت

۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه

سهم من از تمام زنانگی اینست
گوشواره های گیلاس
پاشنه های بلند
و لب های سرخ...

چون شلخته لکاته های کوچه
دلم را به دندان گرفته ام
ولخ لخ کنان در آشفته بازار زندگی
بار تن می کشم در هوای مسموم

سهم من از زنانگی اینست
زایش درد و تکرار زندگی
حجم خالی عشق را با شعر پر میکنم ....

لیلا 7 خرداد 1388
خیالت را تا کوچه بدرقه می کنم
به اتاق که می پیوندم
سایه ات به دنبالم می دود
در انتظار وقوع معجزه ای
که تو پیام آور آنی نشسته ام
شاید دوباره پیدایت کنم !

لیلا روزی از روزهای دلتنگی
ظهور تو حقیقت نا مکرری ست
برای اثبات حضور من.
تو زاده شده ای تا مرا به خود بخوانی
و مرگ من آن روز فرا می رسد
که تو نامم را به فراموشی بسپاری.

لیلا بهمن 1387
نگرانی

سفره ی دل را در برابرت می تکانم !
ریز مانده های جان است
اینکه می بینی
ذره ای عشق
دانه ای احساس.
نگران کفش های تو ام حالا
نکند شوری اشکم به آنها بچسبد!

لیلا بهار1388
عکس چشمهایت را
پشت پلک هایم پنهان کرده ام
هزار سال هم که نباشی
هر لحظه می بینمت !

لیلا
نیمروز ششم خرداد هشتاد و هشت
تو را در لا به لای شعرم می چشم
وقتی که خورشید
از حرارت دستانت می سوزد
و نسیم
عطر نفس های تو را به باغ می سپارد
و آسمان گیج از روشنی و تاریکی
لاجوردی می شود.
می دانی زخم های کهنه ی
کویر بودنم را بارانی
و برهنگی مرا
تنها نگاه تو می پوشاند
و لبهایم
در عطش نوشیدن تو داغمه بسته اند.
اگر از آن سو ترها
هنوز در انتظار منی
با گوشه چشمی بگو
تا شعرم را دوباره بنوشم.

لیلا 27 ماه می 2009
کسی در تاریکی صدایم کرد
تنها صدا بود و شب
و نگاهی که می خواست شب را مثله کند.
گوش به سیاهی سپردم
تنها صدا بود و شب
و همهمه ای که
مرا از دور می خواند
و سقوط شهاب سنگی که
سکوت را چراغانی کرد !

لیلا 6 خرداد 88
تمامی راه را دویده ام
از دریچه ی چشمم تا کرانه ی تو
آبی نگاهت پیدا نیست
از نفس افتاده ام!

لیلا 6 خرداد 1388

۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه

تو عاشق ماه ی
همیشه می گفتی!

حالا ماه هر شب اینجاست
و تو را به یادم می آورد
که هرگز نفهمیدی
تو را در خنده ی ماه می دیدم!

می خواهم فراموشت کنم
صدای خنده ولی
در گوش زندگی پیداست!


لیلا 1388
گفتی چه نزدیکی به من
در رویا به هم می رسیم...
خواب در چشمانم مرده است
خیلی دوری...

لیلا خرداد 88
عطر سیب گرفته قلبم
در هوای تو
در سایه سار کدامین درخت نشسته ای
تا با نسیم از کنارت بگذرم !

لیلا 4 خرداد 1388
روزها در انتظار تو
و شب ها با خیالت می گذرند
روشنی و سیاهی
طلوع و غروب
وقتی نیستی
چه فرقی می کند؟

لیلا 4 خرداد1388

۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه

با سر انگشتان مهربانت
بنواز روح خسته را
و چون آینه
بتابان رویاهای طلایی را
بگذار در تکرار عکس چشم هایت
خوشبختی هزار باره شود!

لیلا خرداد 88
آبی می بینی
سبز می شنوی
و سرخ می نوشی
رنگین کمان در آستین داری انگار!
با من دریا را بنوش
طراوت علف را مکرر شو
ولبهایم را سرخ ببوس!

لیلا 3 خرداد 1388

۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

ببارید بر سیاهی شب هایم
ای ابرهای آبستن!
زیر باران
غرق در برهنگی خیال می شوم
چتری را که به احتیاط برداشته بودم
در عمق گودال فراموشی زنگ می زند
و قایقی که بنا بود از مهلکه برهاندم
به تخته پاره ای سرگردان مبدل شده
کرانه ای به چشم نمی آید
آب اندوه را در خود حل می کند
و موج ها امید را به بیرحمی صخره ها می کوبند
و سیل مرا با خود می برد
ببارید بر سیاهی شبهایم
با شمایم ای ابرهای آبستن!
لیلا 2 خرداد 1388
اینجا به انتظارت که نشسته ام
ستاره ها را به نخ می کشم
و زمان را از ساعت شنی می دزدم.

شب
سیاه همچو زخم خاطره ها
چشمهایت را می جوید.

اینجا و آنجا
شهاب ها به سویت سر می خورند.

و دیرتر
که پر می شوم از تو
مهلت بودن را فقط به ماه می دهم.

حالا که شتابی برای ماندن نیست
آغوشم را با سکوت قسمت می کنم.

لیلا یکم خرداد 1388

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

نفسم عطر یاد تو دارد
عطر کندویی از عسل ناب
که زنبورهایش در جستجوی تو
به رنگین کمان پیوسته اند!

لیلا آخرین روز اردیبهشت 1388
فرشته ی بی همتای من
در آرزوی دیدارت
به فردوس خانه می کشم
پای طوبا به انتظارت نشسته ام بیا!

برای بابا جون عزیزم! خرداد ماهی ست که تو در آن برای همیشه رفتی و جایت سخت در بطن زندگی خالی ست.
دلم برایت خیلی تنگ شده خیلی.
لیلا
بی نگاه تو
چشم ها در خانه ها هیچ نمی بینند

بی صدای تو
حنجره ها در گلو ها هیچ آوایی بر نمی آورند

چشمان منی و صدایم از آن توست
با سری پر شور و دلی پر خون
به هوای دیدن و خواندن
پرواز می کنم در هوای تو!

لیلا 21 ماه می 2009

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

نگاهم را به شب سپرده ام
تا با اولین ستاره ی صبح
به جانب آبی سفر کند
جایی که شرق و غرب را تو کرانه ای !

لیلا سی ام اردیبهشت هشتاد و هشت

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

دوستت دارم
و حجم حضورت را
حالا و همیشه جشن می گیرم !

29 اردیبهشت 1388

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

تا هلال ماه

تا هلال ماه
به تو می اندیشم
آن هنگام که شب مرا در کام می کشد
تو را در آتش مدفون کرده اند
یاد بود خاکسترت را در رگ هایم نگاه می دارم
و نامت را در قلبم
خاکستر چه زیبا در خون می شکفد.

ترجمه ی آزاد از شعر Mondnagel از Rose Ausländer
تو هنوز اینجایی

هراس ات را به باد بسپار
موعدت به زودی فرا می رسد
آسمان قد می کشد زیر علف
و رویاهایت به نا کجا آباد سقوط می کنند.
هنوز میخک خوشبوست
هنوز پرنده می خواند
و تو عاشق می شوی هنوز
و کلامت را هدیه میدهی
تو هنوز اینجایی
باش آن گونه که هستی
ارزانی کن هر آنچه که داری

ترجمه ی آزاد از شعر تو Du bist noch da از Rose Ausländer

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه

شب های پر شعرم
بی حضور چشمانت
سراسر مرثیه اند.
از در درآ عزیز
تا به برکت حضورت
عاقبت غزل بسرایم!

18 مای 2009
ترجمه ی آزاد از اشعارHilde Domin
چشم اندازهای فانی
باید رفت
و چون درخت باید بود.
ریشه ها در خاک
یعنی گذر چشم اندازها و استوار ایستادن ما!
باید نفس را در سینه حبس کرد
تا باد از وزیدن باز افتد
و هوای غریب دورمان گردیدن را بیاغازد.
تا آن جا که بازی نور و سایه
سبز و آبی
اشکال قدیمی را دوباره تصویر کند!
و به خانه برسیم
جایی که میتوا ن نشست و
تکیه داد.
انگارکه بر مزار مادر نشسته ایم.
........................................................................................................................................................................
اینجا
کلمات
این کودکان ناخواسته ام
بر خود می لرزند.
بیایید
می خواهم بر سر انگشتان گرمم
بنشانم ا تان.
پروانه ها در زمستان
خورشید
رنگ پریده چون ماه
اینجا هم می تابد.
در این سرزمین
که بیگانه بودن را
با جرعه ی جان سر می کشیم !

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

ترجمه ی آزاد از چند شعر از
Rose Auslaender
پشت دیوار
راوی افسانه ها رویا را نفس می کشد.
زندگی را ستایش می کند
عشق را با رنگ جادویی اش
و سبزی حقیقت را.
در هر پنج قاره
پشت دیوارها
راویان افسانه ها
زندگی را ستایش می کنند و
عشق را.
.........................................................................................................................................................................
من همان مرجان دریای خاطراتم
در انتظار نسیم نشسته ام
مرا صید کن بانو
و بر گردن بیاویز
این همه ی خوشبختی من است!
.........................................................................................................................................................................
در لحظه های تردید می سرایم
و در لحظه های خوشی
شعر در من سروده می شود
کیستم اگر ننویسم؟
........................................................................................................................................................................
پیشگویی کولی به حقیقت پیوست :
سرزمین ات تو را ترک خواهد کرد...
آدمها و خواب را گم خواهی کرد...
با لبان بسته با مردمان غریب سخن خواهی گفت...
ومعشوقت تنهایی در آغوشت خواهد گرفت!
.......................................................................................................................................................................
در اعماق رویاهایم
زمین خون می گرید.
در چشمانم اختران لبخند به لب دارند.
در پاسخ آنان که با پرسش های رنگ به رنگ
به سراغم می آیند
می گویم به سراغ سقراط بروید!
گذشته مرا سروده است و
وارث آینده ام
نفس ام - اکنون - نام دارد!
اندوه از چشمانم سر می رود از رفتنت
خشم می جوشد از لبانم از سکوتت
تردید قل قل می کند در رگهایم از ندانسته های مکررت
هیچ با خودت فکر کرده بودی حتی برای یک لحظه
این اندوه این خشم این تردید بعد از تو
تا دیدار دوباره چه بر سرم می آورد؟

لیلا اردیبهشت 88
ابرها را تماشا میکنم
در آسمان دنبال هم می دوند .
طرح چشمانت کو؟
ازآبی خاطرم محو شده اند ؟

لیلا روزی از روزهای بهار 88
دیگر نه از دوریت بی تابم
و نه به نیامدنت فکر می کنم !
روزها یی را پیدا می کنم
که در حسرتت گم کرده بودم!

لیلا 25 اردیبهشت 88

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

به هوای در آغوش گرفتن سایه ات
روی سنگفرش کوچه دراز میکشم
برق سبز چشمان گربه ی همسایه
رعشه بر اندامم می اندازد

لیلا 25 اردیبهشت 1388

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

سنگ می اندازی به دریاچه ی ذهنم
خاطراتت موج میزنند
سنگینی یادت اما
در اعماق خاطرم ته نشین می شود

لیلا اردیبهشت 88
حالا که نیستی
از کفشدوزکی خجالت می کشم
که دانه های شب رنگش را
برای گردن آویزت به من هدیه داده بود
و از سینه سرخی که می خواست
پرهایش بادبزنی در دستان تو باشد
و از پروانه ای که بال هایش را
به من عاریه داد
تا پیرهنت شود


لیلا 23 اردیبهشت 1388

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

روزی ده بار صد بار هزار بار عاشقت می شوم
بربال کدام ستاره می آیی
تا همه افق ها را در جستجوی نگاهت زیر و رو کنم؟

لیلا 21 اردیبهشت 1388

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

کبوتر قلبت در گودی دستانم لانه کرده
دستانم را
حتی برای در آغوش کشیدنت
از هم باز نمی کنم
مبادا وحشت زده از آشیانش پرواز کند.

لیلا 21 اردیبهشت 88
در جستجوی نامت
هزران کتاب را ورق زدم
شعرها
قصه ها
افسانه ها
خواندم و دوباره خواندم
حالا همه ی غزل ها را از حفظم
همه داستان ها را خط به خط می شناسم
قهرمان قصه ها همه دوستان من اند
اما نشانی از تو نیست
کجا پیدایت کرده بودم ؟

لیلا بیست اردیبهشت 1388
چشمانم را که باز می کنم نگاهت زنده میشود
تاب و قرارم نیست
دوباره می خوابم !

لیلا اردیبهشت 88

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه

تو

تو نه شعری نه سرودی
نه خیالی و نه خوابی
نه سلامی نه وداعی
غزل قصه ی مایی !

تو نه بارون نه بهاری
نه نسیمی نه سحابی
نه ستاره نه شهابی
تو همان ماه تمامی !

تو نه رودی نه یه چشمه
نه یه جنگل پر قصه
نه سپیدی نه سیاهی
تو همه رنگین کمانی !

نوشته شده در روزهای نوجوانی
یاد آن روزهای خوب بی دغدغه به خیر!




































تو همان رمز حیاتی!















لیلا 18 اردیبهشت 1388
هنگامی که تو را به یاد می‌آورم
و از تو می‌نویسم
قلم در دستم شاخه گلی سرخ می‌شود
نامت را که می‌نویسم
ورق‌های زیر دستم غافل‌گیرم می‌کنند
آب دریا از آن می‌جوشد
و مرغان سپید بال بر فراز آن پرواز می‌کنند
هنگامی ‌که از تو می‌نویسم مداد پاک کن‌ا‌م آتش می‌گیرد
پیاپی باران بر میزم می‌بارد
و بر سبدِ کاغذهای دور ریخته‌ام
گل‌های بهاری می‌رویند
و از آن پروانه‌های رنگارنگ و گنجشگکان پر می‌گیرند
وقتی آن‌چه نوشته‌ام را پاره می‌کنم،
کاغذ پاره‌هایم
قطعه‌هایی از آینه‌ی نقره می‌شوند
مانند ماهی که روی میزم بشکند...
بیاموز مرا چگونه بنویسم از تو
یا
چگونه فراموشت کنم.
-----------------------------------------------------------------------------------------------
قطعه ی فوق از غادةالسمان شاعره‌ی معاصر و پرکارترین ادیب عرب است. عاشقانه ی بالا از او را بسیار دوست می دارم و لذت
درک این همه لطافت و مهر را با همه ی آنهایی که مثل من عاشق اند تقسیم می کنم.
لیلا

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

و اشک رازی ست
لبخند رازی دیگر
وعشق سرآمد همه رازهاست
اشک های شباهنگم لبخند عشق من اند

قصه نیستم که بازگویم کنی
نغمه نیستم که زمزمه ام کنی
سرودی پنهانم
در انتظار فریاد شدن

لیلا شانزده اردیبهشت 88
وقتی در خوابی
معصومیت عجیبی از پلکهایت چکه می کند
گونه هایت را طی می کند
و در مسیر خطوط صورتت جاری می شود
و این معصومیت عظیم و
آن چشمهای غمگین
هر بار
مرا غافلگیر می کنند
مثل کشف یک بنفشه ی زیبا
زیر برف
مارس 2009

۱۳۸۸ اردیبهشت ۷, دوشنبه

شهامت نامه
دوست داشتن
آفریدن پیكری از روحی
آفریدن روحی از پیكری
آفریدن تو از حضوری‌ست
دوست داشتن
گشودن در ممنوع است
گذرگاهی
كه ما را به دیگرْسوی زمان می‌برد
لحظه
در برابر مرگ
ابدیت ناپایدار ماست
دوست داشتن
گم كردن خود در زمان است
آینه‌ای بودن میان آینه‌هاست
بت پرستی‌ست
آفریدگار ساختن از آفریده
و ابدی نامیدن هر آن‌چه دنیوی است‌.
اکتاویو پاز
آنقدر این ترجمه را دوست دارم که می خواهم آن را با همه تقسیم کنم.زندگی تقسیم زیبایی هاست.
باران می بارد
بر من و این شهر
و نمی دانم چرا
به روزی فکر می کنم
که تو بیایی و
ببارد بازهم
بر من و این شهر
باران عشق
5 مارس 2009

۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه

مانا دیشب میگفت عاشقتم تو بهترین مامان دنیایی!!
دچار دوگانگی شدم .بهترین مامان دنیا لقب پر افتخاری ست که ابدا لایق آن نیستم!
مامان ها همه بهتری اند هر کدام به نوعی و در حد توان اشان!
و مادران ایرانی عجیب ترین مادرها.وقتی زن ایرانی مادر می شود دیگر موجودیت خودش را فراموش می کند .همه ی حقوق اش را داوطلبانه از خود سلب می کند و به وجودی تغییر شکل می دهد که زاده شده تا فرزندش را هر لحظه خوشبخت کند و در این میان
خواسته ها و نیازهای خودش بیرنگ و بیرنگ تر می شوند. به ما از کودکی یاد می دهند که مادر شدن یعنی همیشه و در هر لحظه اول خواسته ی فرزند بعد اگر مجالی بود خود آدم!!!!
چند روز پیش که ناخوش بود و من اما به دلیل معذوریت های شغلی مجبور بودم تنهایش بگذارم و کار کنم کسی از من پرسید چرا این قدر درهمی؟ گفتم دخترکم بیمار است و تنها در خانه و من اینجا نمی دانم دارم چه می کنم فکرو قلبم پیش اوست و جسمم اینجا و گیج
می خورم و از دلشوره در آستانه ی بیهوشی ام!!!
گفت عجب مادری هستی خانم ! جای شما الان کنار فرزند بیمار است ! او به شما نیاز دارد....
طبق معمول نتوانستم همان لحظه جوابی بدهم -این مصیبتی ست که به آن همیشه دچار بوده ام- اما این جملات مثل
پتک بر سرم می کوبید...عجب مادری هستم ... خودم خوب می دانم جای من کجاست آقای محترم اما چاره ای نیست این جا طبق مقررات
مادران فقط تا دوازده سالگی فرزند در صورت بیماری اش می توانند مرخصی بگیرند!و من نمیتوانم دروغ ببافم که خودم بیمارم و در مقابل کارم هم احساس مسوولیت میکنم و همه ی این مزخرفات که من دایما با آنها دست و پنجه نرم می کنم.
اما در درونی ترین لایه ی احساسم بدجور بیقرار و شرمسار می شوم.انگار مرتکب گناهی شده ام .
و حالا مانای من تاج بهترین مامان دنیا را بر سرم می گذارد.بغضم را فرو خوردم و گفتم عزیزم همه ی مامان ها خیلی خوبند همه شان هر چه در محدوده ی توان و اختیارشان هست را به کودکانشان اختصاص می دهند. معترضانه گفت اما تو از همه ی بهترین ها
سر تری !! گفتم تو مگر همه ی مادرها را می شناسی؟ گفت احتیاجی نیست تو را می شناسم و این کافی ست که بدانم بهترینی.
فکر کردم ساعت یازده شب و در حالی که باید فردا صبح به مدرسه برود جای بحث نیست.گفتم خوشحالم که خوبم و خوشبختم که تو را دارم.حالا هم بخواب که فردا خسته نباشی.
از دیشب اما بدجور با خودم کلنجار می روم. نمی تونم بهترین مامان دنیا باشم و خوب می دانم که نخواهم بود هرگز! اما می خواهم
با تمام وجود سعی کنم و همه ی توانم را بکار ببندم تا شاید یکی از بهترین ها باشم!!
لیلا 7 اردیبهشت 1388
دوست داشتنت همچون سیل در رگهایم جاری ست
نگاه کن جاده های آبی تنم رنگ چشمان تو را به خود میگیرند!

لیلا 26 آوریل 2009

۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

دیگر نمی شمریم هفته های دوری را
عادت کرده ایم به
با هم نبودن بی هم نشستن!
همان طور نیست که تو خواسته بودی؟
کاش یک بار هم می پرسیدی من چه می خواهم !

لیلا
دلم برای شنیدن صدایت سخت تنگ است
هیچ می دانی؟
دلت برای شنیدن خنده هایم تنگ نمی شود
خوب می دانم.

لیلا اردیبهشت 1388
باز هم اقیانوس فاصله ها را در نوردیدم
به دیدارت آمدم دوباره.
کنارت نشستم
به تماشایت آمده بودم
به بهانه لمس نبض زندگی
باز هم در را نبسته بودی
می دانستی به دیدارت می آیم؟

لیلا
25 آوریل 2009
در جواب این سوال که چرا دوستت دارم
می خندم و می گویم
مگر می شود آفتاب را دوست نداشت؟
پر ستاره شبی ست
طاقباز بر بام خیال آرمیده ام.
نگاهم گره خورده به ژرفای آسمان
وچشمانت از دورترین گوشه ها
به من چشمک می زنند.

لیلا اردیبهشت 88
غروب
بنفش نیلی زرد
بوی علف بوی خاک
هیاهوی مرغابیان وحشی
کناره ی رود
چراغ های بیدار شهر
و
من که در ذرات زندگی گم میشوم!
لیلا 24 آوریل 2009

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

آرزوهایم همه سیاه
طیف های رنگین کمانم ذره ذره گم گشته اند!
رویا هایم همه سپید
خاکستری در جامه دان احساسم نیست.

لیلا/اول اردیبهشت/1388

۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

چه کسی می گوید آب منشا حیات است؟
فاصله ی میان من و تو
بی کران اقیانوس هاست
و هرگز این همه از آب
بیزار نبوده ام!

لیلا
19 آوریل 2009
بوی تنهایی می دهد پیرهنم
در نبود نفس هایت.
پیداست خالی دستهایت
در امتداد انحنای تنم.

لیلا
یک بامداد 20 آوریل 2009
خاک خیس باغچه
خنکای دلچسب ذرات معلق آب

حوض کوچک آبی
طرح قرمز ماهی ها
لغزنده - جاری

تصویر ماه در آینه ی آب
انعکاس نور نقره ای - پولک وار

شبنم بر پوست انجیر های بنفش
شیره ی شیرین - گوارا

سکوت پر رمز و راز - نیمه شب تابستان
حیاط خانه ی مادر بزرگ
صدای تنفس شب
همه ی خوشبختی من!

لیلا

۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

شعر چیست
بهانه ی دیدارت اگر نباشد
(شمس لنگرودی)
...

چه می بارید امروز آبی چشم آسمان
پیشتر فهمیده بود آمدنت سوء تفاهمی بیش نیست
وعده ای از سر دلتنگی.
من بی دل چه خوش خیالم!
ببار ابر چشمم ببار
به دیدارم نخواهد آمد...

لیلا

۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

تلخی عشق تو
اندوهم را عریان می کند!
نیمروزی تب دار است و
من به خود می لرزم.

لیلا 27 فروردین 1388

۱۳۸۸ فروردین ۲۴, دوشنبه

یک تکه ابر هم در آسمان نیست
آبی تا چشم کار می کند.
اینجا که لم می دهم
پنجره را آسمان پر می کند.
و تنها لکه های آن
طیاره هایی که به این سو و آن سو می پرند!
و من در انیشه ی اینکه
چقدر ساده دلانه نقش آمدن تو را تصویر می کردم!
حالا می دانم اما
هرگز خیال آمدن در سرت نبود!
با اینهمه هنوز هم طیاره ها را تماشا می کنم
و آبی آسمان را ...

لیلا 12 آوریل 2009

۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

بهار است.
خورشید گرم می تابد و
زمین سبزمی روید و
نرگس می خندد.

بی تو
نه بهار را می خواهم
نه گرمای خورشید
نه سبزی زمین
و نه خنده ی نرگس را!

گرمی دستان تو
سبزی چشمانت
و خنده ی دلنشینت
جلوه ی بهار منست.
بتاب خورشید من
بهار را بی تو نمی خواهم!

لیلا 21 فرردین 1388

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

ماهی تنگ بلور
ساکت و گنگ درحباب تنهایی به انتظار چه نشسته ای؟
روزها می گذرند و
رودها به دریا می پیوندند.
نشانی دریا را از من بپرس
قایقم سرگردان موج هاست!
لیلا
ماه در قاب پنجره ام
چشمان تو در قرص ماه
روشنی چشمانت مهتاب خانه ام!

لیلا
شبی از شبهای آغازین ماه بهار

۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

دستان تو در دستم
لرزان غزالی ترسیده
در پنجه ی ماده ببری حریص!
باز کن چشمانت را
هوای صید ت در سرم نیست !

لیلا / بهمن 1387
صدای بال شاپرکان رویایت
باغچه ی خیالم را پر می کند.
گلزلر پیرهنم زیر رنگین کمان پرهاشان
چه بی رنگ می شود.
گویا خیال دارند
شیره ی جانم را بنوشند
این گونه که بال بال می زنند!

لیلا نیمه شب 20 فروردین 88
نیستی
وسنگینی نبودنت
قلبم را می فشارد
مراقب باش
دست هایت رنگین نشوند.
لیلا
می خواهم که بنویسم
نمی توانم اما
انگار دستی مرا از نوشتن باز می دارد.
می خواهم فکر م را جمع و جور کنم
نمی توانم اما
توفانی در مغزم بر پاست.
پیوند دل به زبان و
اندیشه به قلم
را سردر گمی عجیبی از هم گسسته.
بی قرارم بی قرار!
باید خودم را دوباره پیدا کنم
خدا کمکم کند.
لیلا نوزده فروردین 88

۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

از خیابانهای خیس و خسته ی دیروز که می گذرم
اینجا و آنجا تو را می بینم.
گاه در سایه ی بید کنار خیابان
گاه در میدان گاه بی عبور
و زمانی در انتهای کوچه ی خاموش.
تو را می بینم که می آیی تنها و غریب
می ایستی ساکت و سرد
میروی بی آنکه ببینی پشت پنجره ی روشن خیابان
چشمانی که از نم اشک دوباره بارانی شده اند
قدم هایت را می شمارند که دیروز اینجا بودند و امروز آنجا.
و تنها جای پای تو بر سنگفرش این خستگی می ماند و
از خود می پرسم
اگر خیال ماندن نداشت چرا آمد؟
و حالا که نیست چرا سایه اش حجم خیابان را پر کرده است؟
و چرا چشمان پنجره را دوباره مه گرفته؟
لیلا آبان 1387

۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه

زندگی بی تو هم می گذرد.
آسمان بی تو هنوز آبی ست
خورشید بی تو همچنان گرم است
و قناری ها بی اعتنا به نبو دنت
ترانه ی شادی سر می دهند .
بنفشه ها بی نگاه تو هم چنان پر طراوت اند
و رازقی ها بی اعتنا به تو عطر افشان!
توت فرنگی های وحشی با نشاط می رویند
بی آنکه لحظه ای نبودنت را دلتنگ باشند.
زنبورها بی تفاوت به نبو دنت دور گل ها می چرخند و
جوجه تیغی های جوان لابه لای علف ها بزرگ تر می شوند
و به نبودنت بهایی نمی دهند !
می بینی عزیز
زندگی بی تو هم می گذرد ...

لیلا
و عشق معجزه ای ست که در جان زندگی جاری ست
و دوستی در آب و آینه و آتش تکرار می شود
و من تکرار این معجزه را
در آینه ی پاک چشمانت می خوانم
لیلا زمستان 1387
باید عادت کنم به نبودنت؟
به ندیدنت؟
به نبوسیدنت؟

عادت حس غریبی ست
سرد است
و ساکن
نمی خواهم دچار عادت شوم

می خواهم در تو وحضور تو
جاری باشم
لیلا فوریه 2009

۱۳۸۸ فروردین ۱۳, پنجشنبه

آدم خراب کن

"عزیز من تو آدم خراب کنی درست مثل مامان ناهید من!"
این را فیروزه به من گفت شبی که با هم به تملشای بداهه نوازی تار حسین علیزاده در خانه ی موسیقی فرانکفورت رفته بودیم.
تو چشمهام زل زد و گفت.وآنقدر صادقانه گفت که استخوانهم لرزیدند!
یکه خوردم . منظورش را نمی فهمیدم.پرسیدم یعنی چی؟؟؟؟
" یعنی اینکه با رفتارت مردم را به اشتباه می اندازی.دچار وهم اشان می کنی!!مامان ناهید هم دقیفا مثل توست.نه تو مثل اویی!
همه به او می گوییم آدم خراب کن" . و ادامه داد " شما آن قدر به آدم ها بها می دهید که دچار این شبهه می شوند که با ارزش ترین موجودات زمین اند آنقدر تکریم شان می کنید تواضع می کنید و از خود -جان- مایه می گذارید که این حس را در وجودشان بیدار می کنید که بی اندازه قابل احترامند و هر چه در حق اشان می کنید کافی نیست! و خلاصه اینکه سراپا نیازید در برابرشان!!"
ساعتها به این جملات فکر می کردم.می بایست می فهمیدمشان .می خواستم با خودم و مامان ناهید که مثل هم بودیم صادق باشم.
و به این نتیجه ی غم انگیز رسیدم که
به عبارتی احتر ام به کسی که به او مهر می ورزیم مایه ی توّهم خواهد شد؟
و توجه بی قید و شرط اسباب دوران فکری؟ و ابراز عشق بیدارکننده ی ذهنیت نیازمندی ؟
و همه ی این ها خطاهای من و مامان ناهید اند و بلایی که دامنگیر هر دوی ماست !
همواره معتقد بودم و هستم که اگر کسی را دوست می داریم باید صادقانه و بی ریا قلبمان را برایش بگشاییم !
باید از بارش باران عشق سیرابش کنیم !
باید همیشه بداند که تا چه اندازه فکر و اندیشه امان به یاد و فکرش اختصاص دارد !
و اینکه در راه دوستی و عشق تا مرز جان پیش رویم!
و هرگز ترفندی بکار نبریم !
و خالصیم در نیت و قلب !!
کلامی نگوییم مگر آنکه به آن ایمان داشته باشیم
و قدمی بر نداریم مگر آنکه به آن معتقد باشیم!
و ...

اما با گذشت روزها بیشتر و بیشتر می فهمم که حق با فیروزه است.و من و (مامان ناهید) به حق آدم خراب کن ایم.
ابراز عشق و دوستی یکرنگی فکر و کلام احترام و از خود گذشتگی همه آن کارهایی هستند که آدم ها را به اشتباه می اندازند و
گمراهشان می کنند و دست آخر از مسیر صحیح رابطه ی برابر انسانی منحرف می شوند.
و افسوس ...
راست می گویی فیروزه من حقیقتا آدم خراب کن ام! یک آدم خراب کن حسابی !
اما بگو باید چه کنم؟
چطور باید آدم ها را به وادی خطا نکشانم؟
چگونه با انسان ها از مهر و دوستی بگویم بی آنکه آنرا به حساب نیاز بگذارند؟
احترامشان بگذارم بی آنکه مطمئن شوند این خودشان اند که مستحق اینهمه احترام بوده اند؟
اندیشه ام را به آنها بسپارم بی آنکه فکر کنند بی شک کار مهم تری ندارم؟
بگو فیروزه جان بگو چطور باید آدم خراب کن نباشم!

لیلا چهاردهمین روز بهار
سیزدهمین روز بهار هم از راه رسید
این جا اما حال و هوای سیزده بدر نیست
کار می کنم ودخترکم به مدرسه رفته است
و اگر همکارم یادآوری نکرده بود حتی یادم هم نبود که امروز سیزده بدر است...
در این دیار روزها به طرز عجیبی به هم شباهت دارند
و من هم دیگر از شمارش روزهای تکراری خسته ام
روزمرگی بر آستان زندگی لمیده است ...
و مرا هم با خود مانوس کرده است.

هوا اما دل انگیز است
آفتاب و آبی آسمان!
نسیمی نوازش گر و هوایی ملایم !
انتظار به سر رسیده و
دختر بهار با آن همه ناز عاقبت از راه رسید
قدمش مبارک!
گاهی اما ناز فروختن و ناز خریدن های طولانی
اشتیاق را در دل می کشد
حدیث بهاران ما هم امسال این گونه است.

نمیدانم آیا باید به احترام سنت ها
سبزه به آب انداخت و آش رشته پخت و نحسی را به به طبیعت سپرد؟
سبزه گره زد و آرزوی بازگشایی بخت در دل پرورد و ....
اگر مجالی نباشد برای ادا کردن این آداب
نکند تا آخر سال نحس بمانم !!
و حسرت بخورم که
کاش .....
13 فروردین

۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه

بر خلاف بیشتر آدم ها
از فضای گورستان بیزار نیستم
از کودکی اینطور بود .
اولین خاطره ام از مرگ به شهادت جوانی از خانواده در نخستین سال های جنگ باز می گردد.
آن روز را خوب به خاطر دارم
غم انگیز بود و پر از درد اما ناخوشایند نبود.
گورستان برایم مکانی ست پر از بخشش و آرامش!
و انگار خدا آنجا از هر جای دیگر به آدمی نزدیک تر است
و لبخندش از شرق تا غرب گسترده .
سالها مادر که به زیارت مزار پدر بزرگ مهربانم می رفت را همراهی می کردم
و هر بار در بازگشت همه چیز در سبکی آرامش بخشی غوطه ور می شد...

اینجا گورستان ها در قلب شهرها هستند نه در حاشیه ها
ابدیت در همسایگی هیاهوی شهرهاست
و فاصله ای میان مرگ و زندگی نیست.

طی یک سال و نیم گذشته می بایست هر پنجشنبه بر سر قراری حاضر می شدم
حدود پانزده دقیقه از این راه در امتداد گورستانی پیموده می شد.

عصرهای دیر زمستان
که هوا سرد بود وتاریک و گورها زیر لایه ی نازک برف پوشیده شده بودند
و ابن جا و آن جا فانوسی بر مزاری سو سو می زد
به تن هایی می اندیشیدم که سرما به عریای اشان بی رحمانه نفوذ می کرد.

غروب های پاییز
گورستان زیر تابش خورشید بی رمق اسرار آمیز می نمود
و از خودم می پرسیدم که آیا این فضای پر رمز و راز خفتگان را هم مثل من به فکر فرو میبرد؟

تابستانهای بلند پر از صدای سینه سرخ ها و گرمای دلچسبی که زیر پوست می دوید
مطمئن بودم که بر چهره ی آسودگان لبخند ی از سر خوشنودی نقش بسته !

و حالا در بهار
وقتی سبزه ها و گیاهان خود رو سر از خاک بر می آورند
به این فکر می کنم که ذره ذره جان های آرمیدگان
به سبزی بهار پیوند می خورند
سر از خاک بیرون می آورند
خورشید را تماشا می کنند و آبی آسمان را
و این آرزو را در دل می پرورند که
خدا کند بهارمان پر گل باشد امسال!

با یاد و خاطره ی پدر بزرگ عزیزم که سال هاست ما را ترک کرده.

لیلا
می بینم تو را
خندان در آینه نشسته ای
نگاهم را می دزدم
آینه صد تکه می شود...
----------------------------
سهم من از خوشبختی؟
لمس نگاهت
بر پوست نمناک گونه ام!
-----------------------------
گلدان ها را یاس کاشته ام
عطر تو خانه ام را پر می کند.
آبشان که می دهم
چشمانت از اشک پر می شود.

------------------------------
گردوى تازه رسيده‏اى است ماه
بگذار براى تو بشكنم،
كف دريا پنير است
بگذار براى تو قاچش كنم،
آفتاب، آفتاب است حيف و
تخم‏مرغ طلا نيست
براى تو سرخش كنم.

بر نيمكت ساحل
من و باد گرسنه
كه غير بلعيدن من
ميل به چيزى ندارد

(شمس لنگرودی)

خواستم شما را با لذت خواندن این شعر از مجموعه ی ملاح خیابان ها شریک کنم !

۱۳۸۸ فروردین ۹, یکشنبه

مدرسه راهنمایی سلمان فارسی -کلاس اول راهنمایی
تازه واردم.به کلاس پا می گذارم. هیچکس را نمی شناسم.
با تردید و ترس به اطراف نگاه می کنم !
نمیدانم باید کجا بنشینم. که نگاهمان به هم می افتد. ردیف اول وسط نشسته
صورتی شبیه دخترکان ترکمن دارد و نگاهی مهربان و معصوم
با نگاهش تردیدها کم رنگ تر می شوند به سمت نیمکت ردیف اول می روم
و این آغاز یک دوستی است.
آنقدر به من نزدیک است که اگر حتی یک روز نباشد دلم برایش تنگ می شود
خواهری می شود که هرگز نداشتم
عاقل است و صبور.
مهربان با روحی لطیف.
حرفش ورد زبانم می شود
رازدارم . بهترینم.
با هم رشد می کنیم.
قد می کشیم. زن می شویم.
با هم عاشق می شویم با هم گریه می کنیم با هم از کودکی به جوانی می رسیم...
همیشه هست. همیشه می شنود درد دلهایم را. شریک خوشی هایم و مونس نا خوشی هاست.
همه کاری برای دوستی می کند...
گاهی قهری هم اتفاق می افتد ولی هیچکداممان طاقت نداریم دوری را. زود آشتی می کنیم!
حتی یک روزهم بی او سر نمی شود.حالا عضوی از خانواده ی ماست.
در نوزده سالگی وقتی هر دو در تالار وحدت به کلاس سولفج می رفتیم
سمت وسوی زندگی اش تغییر کرد.
وارد دنیای موسیقی شد
خیلی هم زحمت می کشید ...
موفق هم شد.سری در بین سرها بلند دارد.
مایه ی افتخار من است.
من هم به سوی دیگری رفتم...
با این همه رشته ی مهر گسسته نمی شود
هر کدام دوستان تازهای پیدا می کنیم اما هیچ کس جای او را در قلبم نمی گیرد
هر فرصتی را برای دیدارمی دزدیم.
همه ی لحظه های بی هم را بی کم وکاست برای هم می گوییم
بهترین دوست و مهربان ترین خواهران است.
و سینه اش آرامگاه رازهای ناگفته ی من .
وقتی غربت نشین می شوم
خاطرات دوستی مان شب های تنهایی یسیارم را تحمل پذیر تر می کند
وقتی به دیارآشنا سفر می کردم اولین کسی بود که به دیدارم می آمد.
و هنگام وداع تکه ای از قلبم پیش او می ماند.
همه ی اینها را گفتم چون باید از او می گفتم
چون قسمتی از زندگی ست
تکه هایی که زیاد دوستشان دارم
نوجوانی و جوانی!
سال هاست که نازنینم را کم دارم
به خاطر مردی و سوتفاهمی از من برید...
تا مدت ها گیج بودم.باورم نبود کسی بین ما قرار بگیرد
اما همیشه همان اتفاقاتی رخ می دهند که
حتی در رویا هم نمی بینیم!
خیلی وقت ها سخت دلتنگش می شوم.
جایش در زندگی ام خیلی خالی ست.
نهم اردیبهشت تولد ش است
و یکی از روزهای قشنگ دنیا.
امسال می خواهم دوباره پیدایش کنم
شاید دوباره راهی برای دوباره با هم رشد کردن بیابیم.
لیلا
به وقت هر اذان
تسبیح عشقت را می شمارم
نمازم هر بار قضا می شود.

لیلا نهم فروردین 88

۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه

پشت پنجره ی چشمانم شمع روشن کرده ام
مبادا بخواهی به قلبم سری بزنی
راه را پیدا نکنی.

لیلا

از تو

از تو گفتن را دوست دارم واز تو نوشتن را .

از تو گفتن مثل سفر با قایقی کوچک است در آبی دریا ها جایی در Kreta
آنجا که دریا و آسمان به هم پیوند می خورند ومرز بین زمین و آسمان ناپدید میشود!

از تو گفتن مثل گاز زدن یک قاچ هندوانه ی سرخ سرخ است شیرین شیرین
در صلات یک ظهر تابستان در شهری مثل یزد !

از تو گفتن مثل بوییدن یک بغل گل مریم است
و پر شدن ریه ها ازهجوم عطری ناب و سکر آور!

از تو گفتن مثل زیر باران ایستادن است
در یک نیمه شب اردیبهشت در کوچه ای در تهران!

از تو گفتن مثل نگاه کردن های دزدکی چهارده سالگی ست
به پسرک خجالتی و بی دست وپای همسایه از پشت پنجره !

از تو گفتن مثل شنیدن نوای دف است . پرشور. برای اولین بار.
در خانه ی دوستی به نام لیدا !

از تو گفتن مثل در آغوش کشیدن عزیزی ست پس از سالها
در جایی مثل فرودگاه مهر آباد!

از تو گفتن مثل شنیدن صدای اذان است
در غروبی دلتنگ با صدای کسی به نام موذن زاده اردبیلی!

از تو گفتن مثل راه رفتن بر روی برف تازه باریده است
و لذت شنیدن صدای قرچ قرچ زیر سنگینی چکمه ها!

از تو گفتن مثل همه ی زیبایی ها زیباست.
از تو نوشتن عاشقانه ترین کار دنیاست!

هزار زیبایی دیگر در ذهنم موج می زند که اگر بخواهم همه را بنویسم هرگز انتهایی نخواهند داشت.

لیلا یک نیمه شب از بهار

۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه

تعجب نکن
اگر بیدار شدی
و مرا در آغوشت ندیدی
حیفم آمد طلوعت را ببینم
و در کنارت نباشم
از این پس
نیمه شب ها به ملاقاتت خواهم آمد
خوابت را تماشا می کنم
به نفس هایت گوش میدهم
پشت پلک هایت را می بوسم
باید اما بروم
تاب نمی آورم
بیداری بی تو را
لیلا
جمعه هفت فروردین هشتاد و هشت

۱۳۸۸ فروردین ۶, پنجشنبه

دوست داشتن تو
یادآور ماجرای جوجه گنجشکی ست که
زمانی دور از لانه پایین افتاده بود
از درختی در کوچه های کودکی
و ما پیداش کردیم
من و مادر بزرگ

سر ظهر
از نانوایی بر می گشتیم

ترسیده نشسته بود
کجکی رو پاش بند نبود
کوچولو
لرزان
بی پناه
چشماش با اینکه کوچولو بودند خیلی کوچولو
اما ترس و توش می شد دید

مادر بزرگ فوری گرفتش تو دست
لای چادرش
ندادش به من
- لهش می کنی مامان جون خیلی ظریفه! –

باید باهاش چکارمی کردیم؟
باید برگرده تو آشیانش و گرنه میمیره
مادر بزرگ گفت
یخ کردم
بغضمو قورت دادم
نه باید حتما برش گردونیم
من گفتم

از نجاری نردبان گرفتیم و
پسرک همسایه –محسن- را که جسور بود و ماجراجو
بالا فرستادیم -نه خودش گفت فقط کار اونه!-
نه کار مادر بزرگ نه کار یک بچه !

بالا و بالا تر رفت
و من از اون پایین
با چشمای ترسیده و نگران می پاییدمش
تو دلم غوغایی بود
و مادر بزرگ دلش برای محسن شور می زد

جوجه را دوباره گذاشت تو آشیان
و از همون بالا فریاد زد دو تا دیگه م هستن!!!
و من داد میزدم زود بذارش دیگه...

اون روز ناهار سوخت
پدر بزرگ غر زد
اما
یادم نیست بعد چی شد...

همه ی ماجرا این بود
و اینکه این داستان با دوست داشتن تو
چه ارتباطی داره ؟؟؟

در همه ی آن لحظه ها
من حال غریبی داشتم
حس عجیبی ...
می دونم می فهمی
چون از جنس خودمی
همین حال غریب رو حالا هم دارم
از همان لحظه ای که پیدات کردم !!

۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه

مصیبت من و دل
انکار نمی کنم دلم برات تنگ شده
بد جور
نه اینکه بد باشد جورش
حال و روزم بد شده ...

دل دیگه
صاحب اختیاره
همه کاره ی من شده ...

داد از این دل
که همیشه مایه ی دردسره
اگه می شد بلایی سرش می آوردم به خدا
یه جایی دفنش می کردم
بپوسه زیر رطوبت خاک
نه شایدم جوونه بزنه
خدا رو چه دیدی !

یعنی چه؟
یعنی همین !

می دونی روز و شبام گم شده
شبا مو بی ستاره کرده
روزامو بارونی کرده
از کار و زندگی موندم به خدا...

وقتی بی اعتنایی می کنم بهش
بلوا به پا می کنه
رسوام می کنه
یعنی چه؟
یعنی همین !

هم صحبتش که می شم
اول مصیبته
می خواد از تو بگه از نبودنت , جای خالیت , دل سنگ ات
می خواد از اینی که هستم بی چاره ترم کنه


یه تکه گوشت , این همه خون
دو تا دهلیز- دو تا بطن
یه مشت رگ و پی
عذاب جون ...

شایدم باید
مثله ش کنم
هزار تکه...
خوراک این همه لاشخور
خلاص

القصه
یک کلام
دلم برات تنگ شده
بد جور
نه اینکه بد باشد جورش
حال و روزم بد شده
بد جور ...
5 فروردین 1388

۱۳۸۸ فروردین ۴, سه‌شنبه

تابلوی زیبایی دارم دوستش دارم زیاد.
سالهاست به هر کجا که رخت می کشم با من است و
همیشه آن را جایی می آویزم که زیاد ببینمش از تماشایش دل نمی کنم.
تابلو از چهار قطعه موزاییک کوره پخته شده تشکیل شده
سالها پیش در سفری به ایران در مغازه ای به نام پنجه طلا که در آن همیشه می توان زیبایی ها را پیدا کرد کشف کردم.
در نگاه نخست دلم را ربود و مادر بی درنگ آ ن را به من هدیه کرد.

زنی را می بینم که بر روی زانوانش نشسته سرش را کمی خم کرده هلال ماه را در دست دارد و
آن را به مردی که رو به رویش ایستاده پیشکش می کند
ستاره ها متن تابلو را پوشانده اند - شب است -!
با اینکه اجزای صورت هیچ کدام به تصویر کشیده نشده است
من اما عشق را در چشمان زن و شیفتگی مرد را به وضوح می بینم !
و صدای زن را که زمزمه می کند:
ماه را از آسمان به خانه ات آورده ام
روشنایی شب ها ارمغانت
چراغ آسمان چلچراغ خانه ات !
چه میزبانان ناخوشایندی هستیم برای عشق!
جامش را با واهمه هامان پر می کنیم
تردید پیشکشش می کنیم
زخم هامان را به رخ اش می کشیم
تصورات ویرانمان را نشانش می دهیم
و سر خوردگی های تلخمان را برابر دیدگانش عریان می کنیم...
دست آخر به طعنه می گوییم اش چه بسیار قلبمان را شکسته ای !
و آن هنگام که گریان بر می خیزد و خیال ترکمان را دارد
مبهوت به تماشایش می نشینیم.

لیلا 24 مارس 2009

۱۳۸۸ فروردین ۳, دوشنبه

طعم تلخ بی تو نفس کشیدن را می چشم
آمیخته با شوری اشک
عجب طعمی دارد دوری از تو
نمی خواهم به آن عادت کنم
شیرینی کندوی احساست را می خواهم ...
لیلا روزی از روزها که یاد ندارمش
..................................................

یوسف من
بوی پیراهنت را
بر آستان زندگی می بویم

به سرزمین کنعان
کوچ کرده ام
گمگشته ام را می جویم...
لیلا فوریه 2009
...................................................

۱۳۸۸ فروردین ۲, یکشنبه


کسی به رویایم نزدیک می شود
می گشایم چشمانم را
نور باران می شود اتاقم
و دستی از آن سوی دنیا
در می گشاید
بیدار می شوم
و تو را در آغوش می گیرم.

لیلا دوم فروردین1388
۸۰سالگی و عشق

۸۰ سالگی و عشق ‌تصدیق کن که عجیب است
حوای پیر دگربار گرم تعارف سیب است
لب سرخ و زلف طلایی ‌زیبا ولی نه خدایی
بر چهره رنگ هم اگر هست آرایش است و فریب است
بر سینه‌ام دل شیدا پرپر زنان ز تمنا
۷۰ ضربه او را گویی دوبار ضریب است
عشق است و دغدغه‌ی شرم تن از دمای هوس گرم
می‌سوزم از تب و این تب فارغ زلطف طبیب است
شادا کنار من آن یار
‌آن مهربان وفادار
گویی میان بهشتم تا این‌که نار نصیب است
با بوسه بسته دهانم
گفتم سخن نتوانم
گفتم سخن نتوانم
‌آتش بگنده به جانم این بوسه نیست لهیب است
ای تشنه مانده عاشق‌یار است و بخت موافق
با این شراب گوارا دیگر چه جای شکیب است
آدم، بیا به تماشا آدم، بیا به تماشا
بس کن زچالش و حاشا۸۰ساله‌ی حوا با ۲۰ساله رقیب است
(منتشر در سایت رادیو زمانه )

بانویمان سیمین بهبهانی این شعر را درجلسه ای که گروه زیادی از ایرانیان پاریس و زنان و فعالان جنبش زنان فرانسه حضور داشتند و طی آن جایزه سیمون دوبووار به کمپین یک‌میلیون امضا، به زنان ایران تعلق گرفت و سیمین بهبهانی به نمایندگی از بانوان ایرانی آن را دریافت کرد خواند و خود آن را نماد مبارزه و قدرت خوانده است.عمرش بلند سایه اش مستدام !
زیباترین حرفت را بگو
شکنجه ی پنهان سکوتت را آشکاره کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه یی بیهوده می خوانید. ـ
چراکه ترانه ی ما
ترانه ی بیهودگی نیست
چرا که عشق حرفی بیهوده نیست
روزی ما دوباره کبوتر های مان را پیدا خواهیم کرد
مهربانی دست زیبائی را خواهد گرفت .
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست .
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ئی ست
و قلب
برای زندگی بس است .
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی .
روزی که آهنگ هر حرف
زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانه ئی ست
تا کمترین سرود بوسه باشد .
روزی که تو بیائی برای همیشه بیائی
و مهربانی با زیبائی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوتر های مان دانه بریزیم...
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم .
احمد شاملو

قصد نوشتن داشتم
این شعر بی اختیار به یادم آمد
نیازی به نوشتن ندارم دیگر
او را می خوانم
و سکوت شایسته ترین است

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

شمع روشن کرده ام
تاریکی را به نور سپرده ام

عود سوزانده ام
فضا را به عطر آذین بسته ام

گل در گلدان کاشته ام
خاک را به ریشه بخشیده ام

در انتظار تو ام
پس کی می آیی؟

لیلا اسفند هشتاد و هفت