۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

بر آسمان شهرم پیغمبری ظهور کرده
که با شیطان هم خانه است
و آیات گمراهش را هر شب
بر حافظه ام زمزمه می کند
زنی به هیئت حوا
عریان تر از تمنای بهشت
سرگردان کوچه های من است
و رسالتش چیزی نیست
جز ارضای کنجکاوی ابلهانه ی مردان این دیار
قابیل های این شهر
قداره بند و عربده جو
آرزوی برادرانشان را گردن می زنند
و مریم ها با تنی رنجور
بکارت را در دخمه های تاریک
به چوب حراج می فروشند
سرد است شهر من
سرد
تاریک است روز من
تاریک
و تنها نگاه توست که
معصومیت را میهمان روزگارم می کند ...


لیلا
آذر هشتاد و نه

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

چشم های تو تلقین دردند
و حباب های اندوه که می چکند از نگاهت
یادگارهای تنها نشستن ...
دهانت طعم اندوه می دهد
مثل حرف های این روز های من
و دستهایت وصله های ناجور
بر شانه های تنهایی ام
خنده های بی رمق ات
گوشه ای از یخبندان فاصله هاست
که حریق هیچ عاطفه ای
گرمش نخواهد کرد
من تو را انکار نمی کنم
تنها به کشف درد آوری به نام
گسستن رسیده ام ...

لیلا
5 آذر 1389

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

من همیشه دیر می رسم
و تو قدم هایم را راه می روی
زمان از این دیر رسیدن ها
و رفتن ها به ستوه آمده است
قرار نبود فاصله مان
هر روز پر رنگ تر شود
که من در گودال حیرت غرق شوم
و تو فرو رفتنم را آه بکشی...

لیلا
آذر 1389

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

هوای گریه در سر نیست ولی
از روزن این پلک ها
هر چه باران موسمی ست
به سینه می بارد ...
از برهنگی به یادت پناه می برم
و آغوشت کفاف این همه خستگی را نمی دهد
جاری شو ای ترانه
ای شعر
ای حرف
برقصانم بر آسمان
بکوبم بر صخره ها ...
اگر این لحظه ها نبود
و تو سیگارت را با چشمانم آتش نمی زدی
باید سال ها صبر می کردم
تا قطره های اشک
بی مهری ثانیه ها را از حافظه بشویند
و من بی دغدغه کنارت بنشینم و
از بی رنگ شدنت لبریز شوم ...

لیلا
آذر ماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

چشم در برابر چشم
دست در مقابل دست ...
با قلبم چکنم؟
بر جای پای تو راه می روم
و به انتهای درد می رسم
از لبان تو می نوشم
و در سراب گم می شوم
یادها در خوابم می رقصند
و آوازها در خیالم جاری اند
چشم چشم
دست دست
به رسم مردان جاهلیت زنده به گور کن مرا !
خاک بر شعرهایم بپاش
مشت مشت
بغل بغل
نگاهم را از آفتاب بگیر
تاریکم کن
و خنده های بی رحمانه ات را
در عمق خاموش صدایم بریز
صبر کن صبر
جایی کنار این گودال
قلبی جوانه می زند
پیکری می پوسد
و باد اجزای دوست داشتن را
با خود می برد ...

لیلا
بیست و هفت آبان هشتاد و نه

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

این سطرها برای توست
که نمی خوانی شعرم را
و این واژه های ابری
که تاب می خورند در سرم
چشم های تو را رسم می کنند
بی آنکه نگاهم کنی
و خیال تو را نفس می کشند
بی آنکه یادشان بیاوری
حرف های نگفته در تنم جوانه می زنند
و سکوت تو شبانه هایم را تعبیر می کند
از پیرهنم تا بهار فاصله ای نیست
بنشانم بر شانه های بودنت
زمستان را بی حوصله کن ...

لیلا
19 آبان 1389

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

غصه دار ناکامی های منست مادرم
و سرگذشت سر در گم ام رابا ناخن می خراشد
تا پاک کند اندوه را از صفحه ی دلم
وعده هایش چه شیرین اند
و دلداری هایش چه تلخ !
می چسباند عکس های کودکی را به پلک هایم
گره می زند کابوس های امروز را
به رویای دیروزهای روشن
تا آرام کند تلاطم این آشفته را
چه نزدیک می کند ما را به هم
تکثیر این ساده ها
و ختم می شود این واژه ها
به تکرار عاشقانه ای
که نامش مادری ست ...
لیلا
آبان 89

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

این خورشید که هی طلوع می کند
هی غروب
خبر ندارد انگار بعد از رفتنت
طولانی ترین شب قطبی به آسمانم کوچ کرده ...
و این باد
باد لعنتی
که هی می کوبد
می کوبد بر درم
نشنیده انگار
بعد از تو
کر ترین گوش های جهان به شنوایی ام چسبیده ...
زیر باران نشسته ام
جوی های دلتنگی جاری ست بر تنم
و ابرها
این ابرهای دیوانه ی آبستن
نمی دانند که دوریت
زهدان خاطرم را چه بی رحمانه سترون کرده ...
من تورا هزاران بار
به هزار بهانه
خواب دیده ام
و انتقام نبودنت را
از ساعت ها دقیقه ها وثانیه ها گرفته ام
آغوشت را سال ها
با سطر سطر شعرم تقسیم کرده ام
می دانی عزیزترین
این روزها دنیا شبیه رفتنت شده
پر از سوال
همه دروغ
سراسر نیرنگ ...

لیلا
دهم آبان ماه هشتاد و نه