۱۳۸۸ اردیبهشت ۷, دوشنبه

شهامت نامه
دوست داشتن
آفریدن پیكری از روحی
آفریدن روحی از پیكری
آفریدن تو از حضوری‌ست
دوست داشتن
گشودن در ممنوع است
گذرگاهی
كه ما را به دیگرْسوی زمان می‌برد
لحظه
در برابر مرگ
ابدیت ناپایدار ماست
دوست داشتن
گم كردن خود در زمان است
آینه‌ای بودن میان آینه‌هاست
بت پرستی‌ست
آفریدگار ساختن از آفریده
و ابدی نامیدن هر آن‌چه دنیوی است‌.
اکتاویو پاز
آنقدر این ترجمه را دوست دارم که می خواهم آن را با همه تقسیم کنم.زندگی تقسیم زیبایی هاست.
باران می بارد
بر من و این شهر
و نمی دانم چرا
به روزی فکر می کنم
که تو بیایی و
ببارد بازهم
بر من و این شهر
باران عشق
5 مارس 2009

۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه

مانا دیشب میگفت عاشقتم تو بهترین مامان دنیایی!!
دچار دوگانگی شدم .بهترین مامان دنیا لقب پر افتخاری ست که ابدا لایق آن نیستم!
مامان ها همه بهتری اند هر کدام به نوعی و در حد توان اشان!
و مادران ایرانی عجیب ترین مادرها.وقتی زن ایرانی مادر می شود دیگر موجودیت خودش را فراموش می کند .همه ی حقوق اش را داوطلبانه از خود سلب می کند و به وجودی تغییر شکل می دهد که زاده شده تا فرزندش را هر لحظه خوشبخت کند و در این میان
خواسته ها و نیازهای خودش بیرنگ و بیرنگ تر می شوند. به ما از کودکی یاد می دهند که مادر شدن یعنی همیشه و در هر لحظه اول خواسته ی فرزند بعد اگر مجالی بود خود آدم!!!!
چند روز پیش که ناخوش بود و من اما به دلیل معذوریت های شغلی مجبور بودم تنهایش بگذارم و کار کنم کسی از من پرسید چرا این قدر درهمی؟ گفتم دخترکم بیمار است و تنها در خانه و من اینجا نمی دانم دارم چه می کنم فکرو قلبم پیش اوست و جسمم اینجا و گیج
می خورم و از دلشوره در آستانه ی بیهوشی ام!!!
گفت عجب مادری هستی خانم ! جای شما الان کنار فرزند بیمار است ! او به شما نیاز دارد....
طبق معمول نتوانستم همان لحظه جوابی بدهم -این مصیبتی ست که به آن همیشه دچار بوده ام- اما این جملات مثل
پتک بر سرم می کوبید...عجب مادری هستم ... خودم خوب می دانم جای من کجاست آقای محترم اما چاره ای نیست این جا طبق مقررات
مادران فقط تا دوازده سالگی فرزند در صورت بیماری اش می توانند مرخصی بگیرند!و من نمیتوانم دروغ ببافم که خودم بیمارم و در مقابل کارم هم احساس مسوولیت میکنم و همه ی این مزخرفات که من دایما با آنها دست و پنجه نرم می کنم.
اما در درونی ترین لایه ی احساسم بدجور بیقرار و شرمسار می شوم.انگار مرتکب گناهی شده ام .
و حالا مانای من تاج بهترین مامان دنیا را بر سرم می گذارد.بغضم را فرو خوردم و گفتم عزیزم همه ی مامان ها خیلی خوبند همه شان هر چه در محدوده ی توان و اختیارشان هست را به کودکانشان اختصاص می دهند. معترضانه گفت اما تو از همه ی بهترین ها
سر تری !! گفتم تو مگر همه ی مادرها را می شناسی؟ گفت احتیاجی نیست تو را می شناسم و این کافی ست که بدانم بهترینی.
فکر کردم ساعت یازده شب و در حالی که باید فردا صبح به مدرسه برود جای بحث نیست.گفتم خوشحالم که خوبم و خوشبختم که تو را دارم.حالا هم بخواب که فردا خسته نباشی.
از دیشب اما بدجور با خودم کلنجار می روم. نمی تونم بهترین مامان دنیا باشم و خوب می دانم که نخواهم بود هرگز! اما می خواهم
با تمام وجود سعی کنم و همه ی توانم را بکار ببندم تا شاید یکی از بهترین ها باشم!!
لیلا 7 اردیبهشت 1388
دوست داشتنت همچون سیل در رگهایم جاری ست
نگاه کن جاده های آبی تنم رنگ چشمان تو را به خود میگیرند!

لیلا 26 آوریل 2009

۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

دیگر نمی شمریم هفته های دوری را
عادت کرده ایم به
با هم نبودن بی هم نشستن!
همان طور نیست که تو خواسته بودی؟
کاش یک بار هم می پرسیدی من چه می خواهم !

لیلا
دلم برای شنیدن صدایت سخت تنگ است
هیچ می دانی؟
دلت برای شنیدن خنده هایم تنگ نمی شود
خوب می دانم.

لیلا اردیبهشت 1388
باز هم اقیانوس فاصله ها را در نوردیدم
به دیدارت آمدم دوباره.
کنارت نشستم
به تماشایت آمده بودم
به بهانه لمس نبض زندگی
باز هم در را نبسته بودی
می دانستی به دیدارت می آیم؟

لیلا
25 آوریل 2009
در جواب این سوال که چرا دوستت دارم
می خندم و می گویم
مگر می شود آفتاب را دوست نداشت؟
پر ستاره شبی ست
طاقباز بر بام خیال آرمیده ام.
نگاهم گره خورده به ژرفای آسمان
وچشمانت از دورترین گوشه ها
به من چشمک می زنند.

لیلا اردیبهشت 88
غروب
بنفش نیلی زرد
بوی علف بوی خاک
هیاهوی مرغابیان وحشی
کناره ی رود
چراغ های بیدار شهر
و
من که در ذرات زندگی گم میشوم!
لیلا 24 آوریل 2009

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

آرزوهایم همه سیاه
طیف های رنگین کمانم ذره ذره گم گشته اند!
رویا هایم همه سپید
خاکستری در جامه دان احساسم نیست.

لیلا/اول اردیبهشت/1388

۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

چه کسی می گوید آب منشا حیات است؟
فاصله ی میان من و تو
بی کران اقیانوس هاست
و هرگز این همه از آب
بیزار نبوده ام!

لیلا
19 آوریل 2009
بوی تنهایی می دهد پیرهنم
در نبود نفس هایت.
پیداست خالی دستهایت
در امتداد انحنای تنم.

لیلا
یک بامداد 20 آوریل 2009
خاک خیس باغچه
خنکای دلچسب ذرات معلق آب

حوض کوچک آبی
طرح قرمز ماهی ها
لغزنده - جاری

تصویر ماه در آینه ی آب
انعکاس نور نقره ای - پولک وار

شبنم بر پوست انجیر های بنفش
شیره ی شیرین - گوارا

سکوت پر رمز و راز - نیمه شب تابستان
حیاط خانه ی مادر بزرگ
صدای تنفس شب
همه ی خوشبختی من!

لیلا

۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

شعر چیست
بهانه ی دیدارت اگر نباشد
(شمس لنگرودی)
...

چه می بارید امروز آبی چشم آسمان
پیشتر فهمیده بود آمدنت سوء تفاهمی بیش نیست
وعده ای از سر دلتنگی.
من بی دل چه خوش خیالم!
ببار ابر چشمم ببار
به دیدارم نخواهد آمد...

لیلا

۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

تلخی عشق تو
اندوهم را عریان می کند!
نیمروزی تب دار است و
من به خود می لرزم.

لیلا 27 فروردین 1388

۱۳۸۸ فروردین ۲۴, دوشنبه

یک تکه ابر هم در آسمان نیست
آبی تا چشم کار می کند.
اینجا که لم می دهم
پنجره را آسمان پر می کند.
و تنها لکه های آن
طیاره هایی که به این سو و آن سو می پرند!
و من در انیشه ی اینکه
چقدر ساده دلانه نقش آمدن تو را تصویر می کردم!
حالا می دانم اما
هرگز خیال آمدن در سرت نبود!
با اینهمه هنوز هم طیاره ها را تماشا می کنم
و آبی آسمان را ...

لیلا 12 آوریل 2009

۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

بهار است.
خورشید گرم می تابد و
زمین سبزمی روید و
نرگس می خندد.

بی تو
نه بهار را می خواهم
نه گرمای خورشید
نه سبزی زمین
و نه خنده ی نرگس را!

گرمی دستان تو
سبزی چشمانت
و خنده ی دلنشینت
جلوه ی بهار منست.
بتاب خورشید من
بهار را بی تو نمی خواهم!

لیلا 21 فرردین 1388

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

ماهی تنگ بلور
ساکت و گنگ درحباب تنهایی به انتظار چه نشسته ای؟
روزها می گذرند و
رودها به دریا می پیوندند.
نشانی دریا را از من بپرس
قایقم سرگردان موج هاست!
لیلا
ماه در قاب پنجره ام
چشمان تو در قرص ماه
روشنی چشمانت مهتاب خانه ام!

لیلا
شبی از شبهای آغازین ماه بهار

۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

دستان تو در دستم
لرزان غزالی ترسیده
در پنجه ی ماده ببری حریص!
باز کن چشمانت را
هوای صید ت در سرم نیست !

لیلا / بهمن 1387
صدای بال شاپرکان رویایت
باغچه ی خیالم را پر می کند.
گلزلر پیرهنم زیر رنگین کمان پرهاشان
چه بی رنگ می شود.
گویا خیال دارند
شیره ی جانم را بنوشند
این گونه که بال بال می زنند!

لیلا نیمه شب 20 فروردین 88
نیستی
وسنگینی نبودنت
قلبم را می فشارد
مراقب باش
دست هایت رنگین نشوند.
لیلا
می خواهم که بنویسم
نمی توانم اما
انگار دستی مرا از نوشتن باز می دارد.
می خواهم فکر م را جمع و جور کنم
نمی توانم اما
توفانی در مغزم بر پاست.
پیوند دل به زبان و
اندیشه به قلم
را سردر گمی عجیبی از هم گسسته.
بی قرارم بی قرار!
باید خودم را دوباره پیدا کنم
خدا کمکم کند.
لیلا نوزده فروردین 88

۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

از خیابانهای خیس و خسته ی دیروز که می گذرم
اینجا و آنجا تو را می بینم.
گاه در سایه ی بید کنار خیابان
گاه در میدان گاه بی عبور
و زمانی در انتهای کوچه ی خاموش.
تو را می بینم که می آیی تنها و غریب
می ایستی ساکت و سرد
میروی بی آنکه ببینی پشت پنجره ی روشن خیابان
چشمانی که از نم اشک دوباره بارانی شده اند
قدم هایت را می شمارند که دیروز اینجا بودند و امروز آنجا.
و تنها جای پای تو بر سنگفرش این خستگی می ماند و
از خود می پرسم
اگر خیال ماندن نداشت چرا آمد؟
و حالا که نیست چرا سایه اش حجم خیابان را پر کرده است؟
و چرا چشمان پنجره را دوباره مه گرفته؟
لیلا آبان 1387

۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه

زندگی بی تو هم می گذرد.
آسمان بی تو هنوز آبی ست
خورشید بی تو همچنان گرم است
و قناری ها بی اعتنا به نبو دنت
ترانه ی شادی سر می دهند .
بنفشه ها بی نگاه تو هم چنان پر طراوت اند
و رازقی ها بی اعتنا به تو عطر افشان!
توت فرنگی های وحشی با نشاط می رویند
بی آنکه لحظه ای نبودنت را دلتنگ باشند.
زنبورها بی تفاوت به نبو دنت دور گل ها می چرخند و
جوجه تیغی های جوان لابه لای علف ها بزرگ تر می شوند
و به نبودنت بهایی نمی دهند !
می بینی عزیز
زندگی بی تو هم می گذرد ...

لیلا
و عشق معجزه ای ست که در جان زندگی جاری ست
و دوستی در آب و آینه و آتش تکرار می شود
و من تکرار این معجزه را
در آینه ی پاک چشمانت می خوانم
لیلا زمستان 1387
باید عادت کنم به نبودنت؟
به ندیدنت؟
به نبوسیدنت؟

عادت حس غریبی ست
سرد است
و ساکن
نمی خواهم دچار عادت شوم

می خواهم در تو وحضور تو
جاری باشم
لیلا فوریه 2009

۱۳۸۸ فروردین ۱۳, پنجشنبه

آدم خراب کن

"عزیز من تو آدم خراب کنی درست مثل مامان ناهید من!"
این را فیروزه به من گفت شبی که با هم به تملشای بداهه نوازی تار حسین علیزاده در خانه ی موسیقی فرانکفورت رفته بودیم.
تو چشمهام زل زد و گفت.وآنقدر صادقانه گفت که استخوانهم لرزیدند!
یکه خوردم . منظورش را نمی فهمیدم.پرسیدم یعنی چی؟؟؟؟
" یعنی اینکه با رفتارت مردم را به اشتباه می اندازی.دچار وهم اشان می کنی!!مامان ناهید هم دقیفا مثل توست.نه تو مثل اویی!
همه به او می گوییم آدم خراب کن" . و ادامه داد " شما آن قدر به آدم ها بها می دهید که دچار این شبهه می شوند که با ارزش ترین موجودات زمین اند آنقدر تکریم شان می کنید تواضع می کنید و از خود -جان- مایه می گذارید که این حس را در وجودشان بیدار می کنید که بی اندازه قابل احترامند و هر چه در حق اشان می کنید کافی نیست! و خلاصه اینکه سراپا نیازید در برابرشان!!"
ساعتها به این جملات فکر می کردم.می بایست می فهمیدمشان .می خواستم با خودم و مامان ناهید که مثل هم بودیم صادق باشم.
و به این نتیجه ی غم انگیز رسیدم که
به عبارتی احتر ام به کسی که به او مهر می ورزیم مایه ی توّهم خواهد شد؟
و توجه بی قید و شرط اسباب دوران فکری؟ و ابراز عشق بیدارکننده ی ذهنیت نیازمندی ؟
و همه ی این ها خطاهای من و مامان ناهید اند و بلایی که دامنگیر هر دوی ماست !
همواره معتقد بودم و هستم که اگر کسی را دوست می داریم باید صادقانه و بی ریا قلبمان را برایش بگشاییم !
باید از بارش باران عشق سیرابش کنیم !
باید همیشه بداند که تا چه اندازه فکر و اندیشه امان به یاد و فکرش اختصاص دارد !
و اینکه در راه دوستی و عشق تا مرز جان پیش رویم!
و هرگز ترفندی بکار نبریم !
و خالصیم در نیت و قلب !!
کلامی نگوییم مگر آنکه به آن ایمان داشته باشیم
و قدمی بر نداریم مگر آنکه به آن معتقد باشیم!
و ...

اما با گذشت روزها بیشتر و بیشتر می فهمم که حق با فیروزه است.و من و (مامان ناهید) به حق آدم خراب کن ایم.
ابراز عشق و دوستی یکرنگی فکر و کلام احترام و از خود گذشتگی همه آن کارهایی هستند که آدم ها را به اشتباه می اندازند و
گمراهشان می کنند و دست آخر از مسیر صحیح رابطه ی برابر انسانی منحرف می شوند.
و افسوس ...
راست می گویی فیروزه من حقیقتا آدم خراب کن ام! یک آدم خراب کن حسابی !
اما بگو باید چه کنم؟
چطور باید آدم ها را به وادی خطا نکشانم؟
چگونه با انسان ها از مهر و دوستی بگویم بی آنکه آنرا به حساب نیاز بگذارند؟
احترامشان بگذارم بی آنکه مطمئن شوند این خودشان اند که مستحق اینهمه احترام بوده اند؟
اندیشه ام را به آنها بسپارم بی آنکه فکر کنند بی شک کار مهم تری ندارم؟
بگو فیروزه جان بگو چطور باید آدم خراب کن نباشم!

لیلا چهاردهمین روز بهار
سیزدهمین روز بهار هم از راه رسید
این جا اما حال و هوای سیزده بدر نیست
کار می کنم ودخترکم به مدرسه رفته است
و اگر همکارم یادآوری نکرده بود حتی یادم هم نبود که امروز سیزده بدر است...
در این دیار روزها به طرز عجیبی به هم شباهت دارند
و من هم دیگر از شمارش روزهای تکراری خسته ام
روزمرگی بر آستان زندگی لمیده است ...
و مرا هم با خود مانوس کرده است.

هوا اما دل انگیز است
آفتاب و آبی آسمان!
نسیمی نوازش گر و هوایی ملایم !
انتظار به سر رسیده و
دختر بهار با آن همه ناز عاقبت از راه رسید
قدمش مبارک!
گاهی اما ناز فروختن و ناز خریدن های طولانی
اشتیاق را در دل می کشد
حدیث بهاران ما هم امسال این گونه است.

نمیدانم آیا باید به احترام سنت ها
سبزه به آب انداخت و آش رشته پخت و نحسی را به به طبیعت سپرد؟
سبزه گره زد و آرزوی بازگشایی بخت در دل پرورد و ....
اگر مجالی نباشد برای ادا کردن این آداب
نکند تا آخر سال نحس بمانم !!
و حسرت بخورم که
کاش .....
13 فروردین