۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

دیگر هیچ پاییزی فصل ها را ورق نخواهد زد
روزها در نبودنت ته نشین تکرار می شوند
و سکوت می بارد بی امان بر ویرانی بودنم
داستان به ناگاه رفتنت
طولانی ترین شب سال را
به تماشای سپیده می برد
و حرف های ناگفته در دلم
بر تنهایی تربتت ستاره می شوند
می دانی خندیدن در غیابت آسان نیست
و خاطرات دیروز بودنت
اجزای درد را بر تنم می دوزند
در غریب ترین ستاره ی آفاق
رد چشم های تو پیداست
و رشته های دوستی
بعد از تو به آسانی پنبه می شوند
آفتاب یادت در دلم هرگز غروب نمی کند
که نگاهت از سرشاخه های نور سر می کشد
امشب به یاد تو فال می گیرم
و دانه های دلم را با یاد تو رنگین می کنم

لیلا

سی آذر 1389

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

کشف چشم هایم را مدیون تو ام
امروز که نگاهم از خالی بودنت لبریز می شود
و روزهای زندگی به عکس هایی شبیه می شوند
که تاریک خانه ی دنیا را رنگین می کند
و من که بی هیچ وحشتی با باد می رقصم
و در برف آب می شوم
و در خاک ریشه می کنم ...
خاطراتم با تو پیر می شوند
و بی مهری هایت را عاشقانه فراموش می کنم
من با لب های تو حرف می زنم
و دهانم طعم دروغ های تو را می چشد
گوش هایم قدم های تو را راه می روند
و شانه هایم خستگی های تو را بار می کشند...
صادقانه اعتراف می کنم
من نه خسته ام و نه تنها
و هرگز باور نکن با رفتنت آب از آب تکان خورده است !

لیلا
24 آذر 1389

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

با لب های سوخته صدایت می کنم
گمان می کنند همه اما
شعراست که از دهانم می ریزد ...
صدایت در قاب
هزار طوطی بنگال را پر می کند
و عبور نازک دستانت از تقویم
روزگارم را صبورانه رقم می زند
می دانی من با خیالت مست می شوم
و هفتاد ساله شراب نگاهت به سماعم می برد
من ترانه ای ناخوانده ام
که انتظار تو به آتشم می کشد
و در غیبت چشمانت
تکه هایم را واژه ها بر کاغذ می ریزند
صدای برف می آید
بوی زمستان...
و خیالت که آهسته از راه می رسد
این جا منم
چکیده بر ساعات سرد
که برای تنهایی ات شال می بافم ...

لیلا
نوزده آذر هشتاد و نه

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

چه بود باقی عمر اگر نمی آمدی؟
توفان فصل ها
و ضیافت سرما
و من که در نبودنت
بر تارک زندگی
قطره قطره آب می شدم ...

لیلا
16 آذر 1389

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

بر آسمان شهرم پیغمبری ظهور کرده
که با شیطان هم خانه است
و آیات گمراهش را هر شب
بر حافظه ام زمزمه می کند
زنی به هیئت حوا
عریان تر از تمنای بهشت
سرگردان کوچه های من است
و رسالتش چیزی نیست
جز ارضای کنجکاوی ابلهانه ی مردان این دیار
قابیل های این شهر
قداره بند و عربده جو
آرزوی برادرانشان را گردن می زنند
و مریم ها با تنی رنجور
بکارت را در دخمه های تاریک
به چوب حراج می فروشند
سرد است شهر من
سرد
تاریک است روز من
تاریک
و تنها نگاه توست که
معصومیت را میهمان روزگارم می کند ...


لیلا
آذر هشتاد و نه

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

چشم های تو تلقین دردند
و حباب های اندوه که می چکند از نگاهت
یادگارهای تنها نشستن ...
دهانت طعم اندوه می دهد
مثل حرف های این روز های من
و دستهایت وصله های ناجور
بر شانه های تنهایی ام
خنده های بی رمق ات
گوشه ای از یخبندان فاصله هاست
که حریق هیچ عاطفه ای
گرمش نخواهد کرد
من تو را انکار نمی کنم
تنها به کشف درد آوری به نام
گسستن رسیده ام ...

لیلا
5 آذر 1389

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

من همیشه دیر می رسم
و تو قدم هایم را راه می روی
زمان از این دیر رسیدن ها
و رفتن ها به ستوه آمده است
قرار نبود فاصله مان
هر روز پر رنگ تر شود
که من در گودال حیرت غرق شوم
و تو فرو رفتنم را آه بکشی...

لیلا
آذر 1389

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

هوای گریه در سر نیست ولی
از روزن این پلک ها
هر چه باران موسمی ست
به سینه می بارد ...
از برهنگی به یادت پناه می برم
و آغوشت کفاف این همه خستگی را نمی دهد
جاری شو ای ترانه
ای شعر
ای حرف
برقصانم بر آسمان
بکوبم بر صخره ها ...
اگر این لحظه ها نبود
و تو سیگارت را با چشمانم آتش نمی زدی
باید سال ها صبر می کردم
تا قطره های اشک
بی مهری ثانیه ها را از حافظه بشویند
و من بی دغدغه کنارت بنشینم و
از بی رنگ شدنت لبریز شوم ...

لیلا
آذر ماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

چشم در برابر چشم
دست در مقابل دست ...
با قلبم چکنم؟
بر جای پای تو راه می روم
و به انتهای درد می رسم
از لبان تو می نوشم
و در سراب گم می شوم
یادها در خوابم می رقصند
و آوازها در خیالم جاری اند
چشم چشم
دست دست
به رسم مردان جاهلیت زنده به گور کن مرا !
خاک بر شعرهایم بپاش
مشت مشت
بغل بغل
نگاهم را از آفتاب بگیر
تاریکم کن
و خنده های بی رحمانه ات را
در عمق خاموش صدایم بریز
صبر کن صبر
جایی کنار این گودال
قلبی جوانه می زند
پیکری می پوسد
و باد اجزای دوست داشتن را
با خود می برد ...

لیلا
بیست و هفت آبان هشتاد و نه

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

این سطرها برای توست
که نمی خوانی شعرم را
و این واژه های ابری
که تاب می خورند در سرم
چشم های تو را رسم می کنند
بی آنکه نگاهم کنی
و خیال تو را نفس می کشند
بی آنکه یادشان بیاوری
حرف های نگفته در تنم جوانه می زنند
و سکوت تو شبانه هایم را تعبیر می کند
از پیرهنم تا بهار فاصله ای نیست
بنشانم بر شانه های بودنت
زمستان را بی حوصله کن ...

لیلا
19 آبان 1389

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

غصه دار ناکامی های منست مادرم
و سرگذشت سر در گم ام رابا ناخن می خراشد
تا پاک کند اندوه را از صفحه ی دلم
وعده هایش چه شیرین اند
و دلداری هایش چه تلخ !
می چسباند عکس های کودکی را به پلک هایم
گره می زند کابوس های امروز را
به رویای دیروزهای روشن
تا آرام کند تلاطم این آشفته را
چه نزدیک می کند ما را به هم
تکثیر این ساده ها
و ختم می شود این واژه ها
به تکرار عاشقانه ای
که نامش مادری ست ...
لیلا
آبان 89

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

این خورشید که هی طلوع می کند
هی غروب
خبر ندارد انگار بعد از رفتنت
طولانی ترین شب قطبی به آسمانم کوچ کرده ...
و این باد
باد لعنتی
که هی می کوبد
می کوبد بر درم
نشنیده انگار
بعد از تو
کر ترین گوش های جهان به شنوایی ام چسبیده ...
زیر باران نشسته ام
جوی های دلتنگی جاری ست بر تنم
و ابرها
این ابرهای دیوانه ی آبستن
نمی دانند که دوریت
زهدان خاطرم را چه بی رحمانه سترون کرده ...
من تورا هزاران بار
به هزار بهانه
خواب دیده ام
و انتقام نبودنت را
از ساعت ها دقیقه ها وثانیه ها گرفته ام
آغوشت را سال ها
با سطر سطر شعرم تقسیم کرده ام
می دانی عزیزترین
این روزها دنیا شبیه رفتنت شده
پر از سوال
همه دروغ
سراسر نیرنگ ...

لیلا
دهم آبان ماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

خواهشی شعله می کشد در من
که ایستاده ام لب باران
و می دوم بر باد
که لبریزم از صبر
و بی قرار بهار
تنم گیاهی در متن تاریک خواب
که سبز می شود در خیال علف
غنچه می دهد در هوای ابر
و پروانه ها در دهانم
بال می زنند سوی تو
که نامت تکرار حادثه ایست ناتمام
و آغوشت موج می زند از آتش
و لبانت پر می شود از گیلاس
که سایه ات بر پیشانی آسمان پیداست
و رویای تاریک عشق
که چکه چکه آب میشود در انتظار ...

لیلا
آبان 1389

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

خیان شاعر شدن ندارم و
ازعاشقانه سرودن خسته ام
از لیلی بودن بیزارم و باور دارم
نسل مجنون سالهاست به کویر پیوسته است !
توده ای از جنس یقین در سینه ام
به سرعت رشد می کند و
هر چه خیال لطیف را از رگ هایم می مکد
اندیشه ام جایی در فاصله ی درخت و جاذبه معلق مانده
و آینه حاضر نیست خط های پیشانی را پنهان کند
دوست دارم لب های مردی را ببوسم
که چشم هایش هر محالی را ممکن می کند
و دایره ی آغوشش شعاع زنانگی ام را
تا بی نهایت ادامه دهد
می خواهم شبیه جوانی زنی باشم
که نیاز را بیت الغزل خواستن می داند
می خواهم کسی دوباره اتفاقی پیدایم نکند
و پاسخ کنجکاوی های نوجوانی هیچ کس نباشم
چه فرقی می کند که آوارگی ام را باور کنند یا نه
من به غربت خو کرده ام
و شناسنامه ام گواهی می دهد
در سرزمین آرزو ها به دنیا آمده ام
زنی هستم
با دستان ظریف
و شانه هایی ستبر
که بار طوفان های هستی را به دوش می کشد...

لیلا
سوم آبان 1389

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

چه در پاییز زاده شوم
یا در بهار بمیرم
در زمستان تو پیر می شوم
که یخ می بندم از زمهریر نبودنت
و می بارد زمان بر سپیدی اندوهم
آتش هم که بگیرد این تن
باز هم قندیل این لب ها آب نمی شود
ته مانده های خنده هایت
در چمدانم جا گرفته است
و مرا به متروک ترین ایستگاه ها می برد ...

لیلا
22 مهر 1389

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

تو کلام آخر شعری
در سطر های نا نوشته ام
خیالت را در مسیر جمله ها بدرقه می کنم
و صدایت را از حنجره ی باد می شنوم
نامت نجوای شاعرانه ی ترانه ایست
که لبهای زخم خورده را نوازش می کند
و لبخندت
نزول باران واژه بر پیکر سرودنم
دلم غزل می خواهد از دستهایت
و دلیلی برای انتظار
سراغت را از کوچه می گیرم
و خالی نبودنت درخت ها را عریان می کند
می بینی چگونه شکوه هایم را
بر صفحه ها قدم می زنم
و دلواپسی ام را بر بال نگاه به جانبت می فرستم؟
وقتی سکوت می کنی
برای دوباره نوشتن تردید می کنم
و گلویم سرب مذاب بی مهری را
جرعه جرعه می نوشد
اینجا سرد است و
سپیدی کاغذ
از بی قراری شعرم لبریز می شود ...

لیلا
شانزدهم مهر ماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

بلاتکلیفی دست ها بهانه ی گم شدنت شد
و تردید که تلخی فاصله ها را بر دوش می کشید ...
اندوهم این روزها طعم توت فرنگی می دهد
و باور می کنم که از یادت نرفته ام
بی بهانه می خندم و بی دلیل گریه می کنم...
صدایت در تاریکی روزها می دود و من
خوابگرد سیاه ترین شب ها می شوم
بی حوصلگی لب ها بوی تحمل می دهند
و نگاه از قاب پنجره سر می رود
رد بوسه ات بر شانه ام
سطر سطر شعرم را به آتش می کشد
و عطر نفس هات گونه ها را ارغوانی می کند
نفس بکش
عمیق تر نفس بکش
حبس ام کن در سینه ات
زمان را برایم سوغات بیاور
و شوریدگی را
بگذار خورشید در چشمانت غروب کند و من
در مهربانی دستانت دوباره زاده شوم
گر می گیرد سایه ام در هوایت و تو
با خنده ای نا تمام دور می شوی ...

لیلا
مهر ماه 1389

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

تقصیر تو نیست
گناه از چشم های منست !
روزگار همچو قطاری شتابان می گذرد
و مسافران غریب برایت دست تکان می دهند
بی آن که لحظه ای به همراه شدن اندیشیده باشی
بی امان به فردا می تازی و
نگاهم پیچ و خم های رفتن را تاب می خورد
سکوی قلبم
انکار سالهایی ست که
دستانت را لرزان کرده و
صدای سوت طنین انداز در گوشم
گواه سکوت پر رمز و راز همیشگی توست
بی آنکه خواسته باشی لحظه ای
ترانه ی ماندن را زمزمه کنی
این سطر ها را امروز بخوان !
شاید کابوس هر شبه ات
به آرامش برسد
و عاقبت این هزار ساله سفر
با آغوش من معنا شود
تقصیر تو نیست
گناه از چشم های منست
که دنیا را بی تو جور دیگر می بیند!
لیلا
سیزدهم مهرماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

امروز حقیقتی را بر تن می کنم
که دیروز را از همه دروغ ها عریان می کند
این حادثه چیست که در طبیعت مشیانه ام تکرار می شود
و مرا در مانده ی عمر بی تاب تر می کند
شاید این ساعت به باغچه پیوند بخورد و پریشانی
شاخه ها را به باد بسپارد
شاید عشق گواهی باشد بر حضور ساکت الفاظ
و دلتنگی آوازی برای تلخ ترین خاطره ها ...
خوب می فهمم امروز
که پیوستن همیشه گسستن را در آغوش دارد
و دیوار امتداد راه های نرفته است
چند صد سال باید بگذرد تا
نگاه تو به حافظه ی خواب برگردد
و پنهانی ترین خطوط رنج
اجزائ به هم پاشیده ام را به هم گره بزنند
نه باد
نه باران
نه آفتاب
هیچ واژه ای در اختیارم نیست و
آینه به تصویر شکسته لبخند می زند ...

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه






اولین دفتر شعرم با عنوان خواب پیچک های تنم توسط
نشر گردون در برلین به بازار آمد
برای تهیه آن به سایت
www.amazon.com
مراجعه کنید

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

نگاهم به آب گره می خورد
مرغان دریایی بر شانه ام جا خوش کرده اند
نوک می زنند به قلبم
بر موجی که که از بازوانت باز می گردد تکیه می کنم
و به یاد می آورم
ماهیگیری خسته ام
چشم ها در آسمان شنا می کنند
و صدایم آبی تر از همیشه
نامت را تکرار می کند
پارو می زنم
پارو می زنم
به کرانه نزدیک می شوم
تور رویا از همیشه لبریز تر است...
غروب شگفت انگیزی ست
ساحل در آغوشم می کشد
می بینمت
فانوس خاطره در دست ایستاده ای
پولک چشم هایت چه برقی می زنند
و من کنار دریا
همیشه عاشق می شوم ...

لیلا اول مهر ماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

خیال تو می وزد در من
گلویم ترانه ی لبهایت را زمزمه می کند ...
نامت را دویده ام
نگاهت را به افق ها دوخته ام
تنم
جاده ای که رد تو را با خود می برد
و آغوشم
دریایی که نهنگ یادت را موج می زند
زندگی اما
تماشای لبخندت بود
و درخشش چشمانت که غروب را رنگین می کرد
عزم رفتن می کنی و من
طعم توت را برای همیشه از یاد می برم
پای می کشد تنهایی
پاییز میهمانم می شود
و من دربرکه ی نگاهت آب تنی می کنم
یک مشت پولک درخشان
آفتاب به چشمم می پاشند
و روشنی سپیده دم
سیاهی رفتن را کم رنگ می کند
سایه ات دور می شود و درخت
عریانی اش را با اشک هایم می پوشاند...

لیلا
30 شهریور 1389

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

باران از راه می رسد
شکوفه های نارنج در چشمم جوانه می زنند
یک سبد آسمان در دلم توفانی می شود
دوباره به ازدحام آینه می رسم ...
دعایی در دلم تکرار می شود
در بستر بودنت غلت می زنم
آوای پروانه ها نوازش ام می کند
-همه جا تاریک می شود-
نشان ماه را از پنجره می گیرم
جاده پاسخ گمشده ام می شود
در دور دست نگاه باد می وزد ...
صدای نفس های زمین سکوت را پر می کند
دلم برای نوای تنبور تنگ می شود
شب گونه ام را رنگ می کند
ستاره پشت اشک ها پنهان می شود...
به شعرم نگاه کن
چشمانت را به من بده
بگذار از سفر لبریز شوم...
درنگ نکن !
به جانبم بیا
من آنسوی زمان با انتظارنشسته ام !

لیلا
25 شهریور 1389

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

پنجره از دیروز حرف می زند
وقتی آفتاب میهمان چشمها بود
و رشته های نور بر گردنم
از کدامین افق طلوع می کردی که پوستم
از حرارت این ظهور تفته می شد و
هزار جوانه ی شبنم نقشبند تنم ...
من اهل روزهای بارانی و تو
هزاران آبی آسمان در سینه ات
روزگاری برای لمس دوست داشتنت
کوه ها را سنگریزه می دیدم که حتی
ارزش جنباندن هم نداشت
و هفت دریا در برابرم
باریک جویباری می نمود که
ماهیان نگاهت را ماوا داده بود
حیرتم امروز از بی مهری تو نیست
تو سالهاست افسانه ی ما را به رویا سپرده ای
از تشنگی آرزو ها به تنگ آمده ام
و داغ این همه یاد ...

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

گناه من
اندوه بزرگم بود
شاید
گیلاسی که سرخی اش را به گونه ام پاشید
نازل شده بود تا بی شرمی ام را متبرک کند ...
هیچ کس از داستانمان خبر نداشت و خدا
جایی آنسوی گنبد های فیروزه ای خوابش برده بود
لبخندم تکرار دروغ های تو بود
که با مهربانی در گوشم می خواندی و هراس ام
فراموش کردن تو
شاید
گم شدن دستانت در چین های پیراهنم ...
من این جا نشسته ام
در ایوان خاطرات
در سرزمین درد
خیال می کنم کابوس می بینم
در نبودنت گم می شوم و
با صدای قدمهایت دوباره پیدا
نه خواب نیستم
تو نیستی
انگار برای همیشه رفته ای ...

لیلا
شانزدهم شهریور هشتاد و نه

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

عاقبت خواب میبینی مرا
شمایلت را بر دوش می کشم و
خلوت دل خواسته ات درچشم بر هم زدنی بر باد می رود...
خورشید بر شب ات می تابد و
برهنگی ماه جغرافیای تنم را اندازه خواهد کرد
نگاهت فرسنگ ها دور تر از سایه ام
بر زمین می افتد و دستها
در گرگ و میش یادها شانه هایم را گم می کند
حالا می فهمی که تنهایی چه دردی دارد و
این همه سال صدایی را که به من بخشیده بودی
چگونه به باد سپرده ام...
دیگر شبیه دخترکی نیستم
که با حسرت نگاهش می کردی و
در حرارت حضورش بلاتکلیف می شدی
این روزگار
روزگار مهر کشی ست و
نسل زن های عاشق نواز
سال هاست به نیستی پیوسته است ...

لیلا
15 شهریور 1389

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

آن روز که طعم نگاهم دهانت را پر می کرد
طرحی از لبخند گونه هایت را پر ستاره کرد
ایستاده بودی در برابرم
و زمان بی ارزش ترین حقیقت دنیا بود
امروز دوباره در آغوشت می کشم
و تا فاصله ی دستانت
آرزویی را بر تن می کنم
که تار و پودش را در باد گم کرده ام ...

شهریور هشتاد و نه
می دانم بیداری
از گوشه ی چشمت نگاهم نکن !
پلک ها یت می پرند
سیاهی پنجره را پر می کند
ومن حرف های ناگفته را
به گردن آیینه زنجیر می کنم
لیلا
شهریور 89

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

هرگز اینهمه تلخ نبوده ام
و زخم هایم اینقدر عمیق ...
با آمیزه ای از حیرت واندوه محصور شده ام...
از هرم نفس هایت حالا
جز رایحه ای باریک چیزی بر جای نمانده است
و رد پای نگاهت
خط های پیشانی ام را پر رنگ تر می کند...
ثانیه ها به هر طرف که بچرخند
اوراد نبودنت را تکرار می کنند
و زردی شمعدانی های ایوان
سرخی دیروز گونه ها را از یاد می شویند
می خواهم خاطره ی آمدنت را
چون رشته مروارید های سیاه
بر پیکر حافظه ام بپیچم و
بازگردم به چند سالگی
تا تو را دوباره کبوتری سپید ببینم...

لیلا
هشتم شهریور هشتاد ونه

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

امروز در امتداد حیرت قدم بر می دارم و
دیروز را به یاد می آورم
که چه ساده دلانه
دروغ هایت را باور می کردم ...
از من چه مانده است
جز قلبی که از افسوس آب می شود
از تو چه بر جای مانده است
جز سایه ای از خیال های تباه ...
حتی اگر تمام خاطرات را در
دورترین گوشه ها پنهان کنم
باز سرمای نگاهت بر دوشم سنگینی می کند
من نامت را در گوش باد فریاد می زنم
و صدای خنده ات گوش هایم را به درد می آورد ...
فاصله ای بین ماست
که با هیچ رشته ای کوتاهتر نمی شود
تو اسیر رنگ های دنیایی و من...؟؟؟

لیلا
پنجم شهریور هشتاد ونه

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

لبریزم از تردید
و عشق مرا به خسته ترین کناره ها می خواند
سایه ام از من سبفت می گیرد
و ترس از بی صدا شدن دندان ها را به هم چفت می کند ...
نگاهت می کنم
و چشم هایت را نمی بینم
به خط های پیشانی ام دست می کشم
شاید راهی به سوی قلبت پیدا کنم ...
باران می شوی و تنم
از همیشه نبودنت خیس می شود
من در جستجوی کلام آخر شعرم و تو انگار
واژه ها را در چمدان رفتنت پنهان کرده ای...
وقتی عبور می کنی از ذرات آبی ذهنم
هزار پروانه ی رنگین را
بر تنم به رقص می آوری و سرود فاصله
رنگ ها را در ذهنم سیاه تر از فراموشی به تصویر می کشد
دستانت از آن سوی زمان
تکه های نور را از اتاقم می دزد و من
تنهایی قلبم را صبورانه تسلیم می شوم ...

لیلا
23 تیر 1389

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

این سکوت جاری هزار رنگ بر لبت
طاووسی را به یاد می آورد
که بیش از هر چیز
با خود فریبی خود خو کرده ست
و نا تمام ماندن این همه حرف
که تاب می خورد در گلویت هر دم
در ماندگی را بر روزگارت نقش می زند
هیچ یادگاری
عشق را در ذهنت بیدار نخواهد کرد و
هیچ خنده ای طعم دوستی را در دهانت شیرین نمی کند
فردا تو را به خود می خواند و تو
پشت تردید ها پنهان می شوی
خیال کن هجده ساله ای و تمام آرزوها در قلبت
منطق صد ساله ات را به جنگ با رویا ها نبر
بگذار تنت بوی جنون بگیرد
و خیالت خام تر از هر وقت کودکانه باشد
طعنه نمی زنم نه
من با کلامت بیگانه ام !
آسوده باش
به تو تکیه نخواهم کرد
نه حالا و نه هیچ وقت ...

لیلا
بیست ودوم تیر ماه هشتاد ونه

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

من تکرار نگاه های تو ام
در آیینه ی زمان
فاصله ی میان دست هامان
صدای مبهم گریه های من است
بیا کشف کن مرا
که جزیره ای ناشناخته ام
در دوردست ترین اقیانوس ها ...
پارو بزن به جانبم
دیر زمانی ست در انتظار فتح شدنم
در لحظه ی پر شکوه آمدنت
متبرک می شود خاک تنم و
چشم هایم بی قرار
بنفش ترین انوار غروب را
در کرانه ی لب های تو پیدا می کنند
هیچ کس شبیه تو نیست
و هیچ نگاهی
باران رامیهمان بام هستی ام نمی کند
تویی و تنها تو
که با صدایت تنهایی ام را غربت آب می سپاری
و من در زورق خیال به بی نهایت سفر می کنم ...

لیلا
18 تیر 1389

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

هر چه کمتر نگاهم می کنی
بیشتر می خواهمت !
سراغ خواب را که از چشمانت می گیرم
رویا هایم همه تعبیر می شوند ومن
از پر سبک تر
با نفس هایت به آسمان سر می کشم ...

لیلا
تیر ماه 1389
زیر پوستم زنی راه می رود که
دست هایش خوابگاه باران است
و دهانش ماهی وار تنها برای بوسیدن تو باز می شود
اینجا کنار پنجره قلبم
می نشیند بی صدا و
صدای پای تو را زمزمه می کند
و بر فراموشی عشق در تکرار رفتنت تکیه می زند...
گاهی چنگ می زند گلویم را
و انتقام این همه فاصله رااز اشک هایم می گیرد
با من زندگی می کند
و در سایه نگاهت
به انتظار آفتاب می نشیند
از کنار هم می گذریم
من به سوی فردا و او به جانب تو ...
لیلا تیر ماه 1389

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

چگونه میان این همه حوا بازم خواهی یافت
مرا که هرگز از بهشت رانده نشده ام
و سیب این ممنوع دیرین را
با زنانگی ام متبرک کرده ام
گندم می روید در زهدان بودنم
و دستان جستجو گرت
تنم را بی شرمانه بارور می کند
محبوب من
آدم
با آن نگاه گناه آلود و آغوش پر خواهشت
در سفر تا نهایت جهنم با من باش
و سرگردانی ات را
در هفت آسمان چشمانم پاک بشوی
این فریب نیست
داستان هستی ست
و همه ی آنچه مرا تا ابد با تو پیوند می دهد

لیلا
9 خرداد 1388

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

از تو چه پنهان
نمی دانم این زخم های تنهایی
حاصل دردهای بر دوش کشیده اند
یا سال های آوارگی؟
خوب می دانم اما
زندگی بازی کودکانه ایست
که برندگانش از پیش تعیین شده اند
و سرگردانی بازندگانش
تقدیر را هم به ستوه آورده است
این که من اکنون
بازنده ام یا برنده
مهم نیست
امروز من
حرف های ناگفته را با لب های بسته فریاد می زنم
و لرزش دستان روزگار را در برابر چشمانم می بینم ...

لیلا
بهار 1389

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

سفر را در من تمام کن
با کوله باری که از خواستن پر است
همه چیز در امتداد نبودنت
به اجزای درد متصل می شود
و بر پنهان ترین گوشه های شهر
صدای قدم های تو نازل می شود
من با خودم حرف می زنم و
آیه های شعر از دهان تو جاری می شوند
پشت این میز
در این اتاق
برای چند ساعت بیشتر عاشق بودن
برایت حرف می زنم
و با هر جمله
هر سطر
انگار تنها تر می شوم
روز به روز
ساعت به ساعت
بگو
چگونه خواهی فهمید
وقتی در آستان حضور پدیدار می شوی
دلم آواز می خواند و تنم بوی باران می گیرد
و من
با لالایی صدایت سال های بی خوابی را از یاد می برم ...

لیلا
سوم خرداد 1389

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

تو از جایی دور تر از خواب می گذری
و من سایه ات را
روی دیوار تنم نوازش می کنم ...

لیلا بهار 1389

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

مرا به نگاهت راهی نیست
و این بیهوده خواستن مدام
هستی ام را تباه می کند ...
نیازی نیست که دوستم داشته باشی
من از خیال بودنت لبریزم...
بعد از تو
عریانی ام را به آینه می بخشم
و قلبت را در سایه ی خواب در آغوش می گیرم
می ترسم تنها فصل اشتراکمان -عشق- را
به آب سپرده باشی
و دستانم در تاریکی چشم هایت بوی تنهایی بگیرند...

لیلا
اول خرداد هشتاد و نه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

عبور تو را تنها
کبوتر بلند اقبال قلبم دید وقتی
از آن سوی برج دوستی
به جانب آبی سفر میکردی و من
درکوچه های متروک آشنایی
بی خبر پرسه می زدم ...
گاهی خیال می کنم
تنها کنجکاوی قدیمی تو بود که
ما را به خیال عشق فریب داد و من
بی خبر ازهزار رنگی زمان
صدایم را در هیاهوی باد به خنده گم می کردم
ترس های تو بختک وار شیرینی رویا را
به کابوسی مبدل کرد که عاقبت
مهتاب شب های بودن را
سیاه مثل چشم های تو کرد...

لیلا
20 اردیبهشت 1389

۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

در ستایش رنجی که عشق توست
آخرین جرعه ی اندوه از چشمم چکید !
باید به رد پای تو در قلبم سجده کنم
و خستگی های جدایی را هزار باره شکر گویم
باید گناه سال های بی تو خندیدن را
در رودهای دستان تو تطهیر کنم
و به طواف زیارتگاه تنت
هفتاد سال به سعی با سر بدوم...
مرا با نگاهت به آفتاب بدوز
و تلخی دیروزهایم را به باران بسپار
این اعتراف نیست
یک حقیقت ساده است
تمامی روزها شب بود و من
خوابگردی که با چراغ نگاه تو
ره به روزنه ی نور می برم
کاش از پشت این سطرهای گنگ
خیالم را خواب ببینی و
با آوازهای قلبم بیدار شوی...
از واژه های من تا چشم های تو
چندین افق فاصله است
که من این جا برای چشم هایت می نویسم و تو
آن جا صبوری مرا اندازه می کنی ...

لیلا
10 اردیبهشت 1389

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

این شعری ست برای تو
و تنها تو که
نوجوانی را به زنانگی ام پیوند می دهی و
نمی دانی چه غوغایی در دلم بر پا می کنی
انگار دوباره پانزده ساله ام و
شوقی غریب در جای جای بودنم شعله می کشد
در حضورت آسمان لاجوردی ترین رنگها یش را
به نگاهم می ریزد و آن قدر تو نزدیک می شوم که گویی
قلبت خانه ی من است...
می نوشمت با هر نگاه و
خنده های مکررم
از واژه های نا تمام تو جان می گیرند...
بودی همیشه و هستی هنوز
آن قدر که خواب هایم از صدای نفس های تو تعبیر می شوند
امروز پا به پای امید ها راه می روی و من
نفس زنان سایه سار مهرت را به دنبال می دوم
با من باش و از من
شعرم را بخوان و تا همیشه عاشقم باش...

لیلا
پنج اردیبهشت هشتاد ونه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

تکه هایم را چه بی رحمانه بر باد می دهی
می دانم
گریزت نیست...
چگونه می توان تک درختی غریب بود و
آغوش بر هیاهوی بهار گشود ؟
می دانم
چشم هایت را که می بندی
طرح کودکانه ی لبخند در چکاوک نگاهم را
به خاطر می آوری و
صدای مهربانت
سکوت سنگی فاصله هارا در هم می شکند ...
می دانم
با آن همه آسمان که در سینه پنهان داری
هراست نیست که سیاره ام
با هر تند بادی صد تکه می شود و تو
سرگردانی دستها را عجولانه در خاک فراموشی پنهان می کنی...

لیلا
سوم اردیبهشت 1389

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

می بوسم گونه هایت را
با هر نفس به درون می کشمت
و در فاصله ی چشم ها و بلندای پیشانی ات
به خلسه ای ابدی فرو می روم .
باید نگاهم می کردی آن زمان که
آیه های دوستی را به دستانت می بخشیدم
و از بند بند تنم
تن پوشی از نور پیشکش ات می کردم.
حالا در غروب نگاهت
در انتهای تحمل
با انگشتان نازکم
سایه ی خیالت را به دلتنگی پیوند می زنم
و در برهوت نبودنت
رشته های خوشبختی که
سوغات آورده بودی را
به گردن می آویزم
و در امتداد رفتنت
سرود خداحافظی را تکرار می کنم.

لیلا
17 آپریل 2010

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

آتش می گیرد هیمه ی تنم
این همه فریب از برای چیست؟
در چشم بر هم زدنی
دنیا وارونه می شود و
دلم در تنها ترین گوشه ی دنیا خاکستر می شود ...

لیلا
27 فروردین 1389

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

مرا در نهانی ترین گوشه ی آغوشت پنهان کن
آن سوی تاریکی
بر پهنه ی زندگی
آن جا که هوا از رویای بهار شفاف تر است و
باران سرود آفتاب را تکرار می کند...
راز چشمهایت ستاره ی بختم بود که درخشید
و ماهتاب را در نگاهم زمزمه کرد
لبهایت خنده را که سال ها در گلو گم شده بود را
در چهار سوی زمان دوباره فریاد کشید
و آمدنت کویر دستانم را شکوفه باران کرد
پنهان کن مرا
در آغوشی که نامش دوست داشتن است ...

لیلا
فروردین 1389

۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

روزی قلبت را عریان خواهم دید
وقتی نگاهت ماه را دونیمه کند
و خورشید در حرارت دستانت شعله ور شود
وقتی بی امان بر تنم بباری
و صدات از مرزها هم بگذرد
نامم را بخوان
با نوایی که از هر ترانه زیباتر است
و پنجره ات را به سویم بگشا ...

لیلا
6 فروردین 1389

۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

جرعه جرعه می نوشمت
در سطر سطر شعرم
رشته می بافم از واژه ها
و بر شانه های مهربانت می آویزم ...

لیلا
فروردین 89
با توست که در امتداد بودن جاری می شوم
مهربانی دستانت تنهایی ام را در آغوش می گیرد
ماه را پنهان کن
آسمانم باش
بگذار خواهش چشم ها
از گونه هایم سرازیر شود
نگاهم کن
ببین چگونه بهار بر پیکرم می پیچد
و عشق در بلاتکلیفی دستانم
هستی ام را بی رحمانه بر باد می دهد...

لیلا
5 فروردین 1389
از خاطرم عبور می کنی
بی صدا
نرم
پر شتاب
حضورت را جشن می گیرم
دست افشان
پای کوبان
خنده کنان
از لا به لای دیروزها
امروز را بنا می کنی و
در آغوشت
فردا را دوباره پیدا می کنم
و دنیا انگار بر شانه های تو بنا می شود ...

لیلا
4 فروردین 1389

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

دل دلینم را کجا می بری؟
می دوم در دشت های خیال
و به آغوش تو می رسم .
گویی در شهر تو نیز آسمان همین رنگ است
بگو چه باید کرد تا باران
بر سقف خانه ات ببارد
و داغمه بسته لبهایت از بهار سیراب شوند
عکست هنوز
در چشم ها پنهان است و هر جا که باشی
لبخندت پوستم را می نوازد
بی آنکه بخواهی ...

لیلا
6 اسفند 1388

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

من رد سرخ حبه های انارم
بر سپیدی پیرهنت
بی قراری نو رسیده سیبی که از وحشت شیرین شدن بر شاخه می لرزد
ابن فصل آخر است و من
طعم بنفش عشق را
از تاک های چشم تو می نوشم
و لرزش پلک هایت به وقت سراب
خواب پیچک های تنم را بر هم می زند
جایی میان آوازهای ما
سینه سرخ ها می رقصند و
آسمان طرحی از لبخند به خود می گیرد
و شیرینی نگاهت
تمشک های بوته ی بلوغ را تکرار می کند
گم می شوم در عمق باغ بودنت و نسیم
عطر آشنای مهر به تنم می پیچد
چه خوب کردی که آمدی
این سال ها کجا بودی؟

لیلا
جمعه سی ام بهمن هشتاد و هشت

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

خواب هایم را بخوان
شب بلند است و ستاره ها هر لحظه خوشبخت تر می شوند
انگار ماه سال هاست که در آغوشت بخواب رفته است
بیداری پلک ها را بغل می کند
و من برای تکیه دادن به گونه هایت دوباره دلتنگ می شوم ...

لبلا
27 بهمن 1388

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

دگر بار در من زاده شدی و
دوباره آمدنت را خواب دیدم
صدای گام های تو در کوچه های نوجوانی و
طنین خنده های من در گوش شهر
حادثه ای بود که تو را به من رساند ...
شبیه تو هیچ کس نیست
و هر که از پنجره ام گذشت
می خواست تا نگاه تو را تکرار کند
و من از دیروز تا همیشه
دستان تو را گم کرده بودم ...
داستان به فراموشی رسید که عاقبت
سایه ات از جنس نور بر دیوار ذهنم افتاد
می دیدمت شانه به شانه با آفتاب از دور دست می آمدی
و من عهد بستم تا به خورشید نرسم
از آغوشت جدا نشوم
مرا به تو راهی نبود و
هیچ تکیه گاهی طاقت سنگینی ام را نداشت
دلم بود که یرای شمارش نفس هایت تنگ بود و
نگاهت که روزمرگی ام را به خنده تعبیر کرد
و تقدیر بازیچه ی دستان ما شد
تا تو را درتاریکی گیسوانم خواب کنم ...

لیلا
19 بهمن 1388

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

هیچ خاطره ای مرا در ذهن باد تکرار نخواهد کرد
و کلامی که هرگز از دهانت نشنیده ام
به جانب ذهنم جاری می شود
با آن که نگاهت را به یاد نمی آورم اما
عریانی ساعت ها را به گرد نت می آویزم
و هر چه اشتیاق در سینه پنهان بود را
از آستانه ی پرواز به لاله هایت می آویزم
من از دورترین کهکشان ناشناخته ی هستی
به آغوشت فرود آمدم
و هزار پاره تنم دوباره با رقص انگشتان تو
طرح دوستی به خود گرفت
روزها می گذرند و اندوه در نگاهم غروب می کند
و تویی که در گرگ و میش دوست داشتن پدیدار می شوی ...

لیلا
شانزدهم بهمن ماه هشتاد و هشت

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

به آب نگاه می کنم و بر خواب دست می کشم
بر پوست تیره ی شب و خنکای دم صبح
و بر خیالی که فضا را پر می کند ...
صدا از حنجره بر نمی آید و
بیداری چشمخانه ها را به تماشا نشسته
دیگر بهانه برای گریه نیست ...
بیا به رویا کوچ کنیم و
دلتنگی را در رطوبت باغچه بکاریم
بیا به تاریکی پناه ببریم و
آتش چشم هایت را فانوس شب کنیم
چه سحری می دانند دستها یت
که چکاوک قلبم را فراری نمی دهند و
غروب دوباره دیباچه ی دلتنگی نمی شود
من در خیال به باغ های زیتون سفر می کنم
تکه ای از فردا را به آرامی می چشم
و نیاز را که تا دیروز در تنم پنهان شده بود را
به نسیم نوازشت می سپارم
کشتی سرگردان نگاهت در آبی قلبم پهلو گرفته و انگار
برای همیشه در این کرانه خواهد ماند ...

لیلا
12 بهمن 88

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

گرمای بودنت
و نسیمی از جنس نور
حادثه ای دلنشین است
که گیسوانم را می نوازد
دستی به پنجره ام می خورد
و نگاهت اتاقم را روشن می کند ...

لیلا
2 بهمن 1388

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

این روز ها کمتر می نویسم اما کمتر احساس نمی کنم
تنها دلیل ننوشتن شرایط خاص روحی ست که دارم ...
سال نو میلادی برایم حادثه ای زیبا را به ارمغان آورده ...
به زودی پنجره ام چراغان خواهد بود

لیلا