۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

خیالت طعم عسل داشت و گرم بود مثل توتک
تو از آنسوی جنگل فراموشی آمدی و
آواز سینه سرخ های بی قرار را در گوشم خواندی
می خواستی خرگوش های سفید دستانت را
دوباره در کشتزار تنم آواره کنی و
هوس دویدن را در زانوان خسته ی تنهایی دیگر بار تازه کنی ...
این جا آسمان در نبود نگاهت آبی نیست و باران
کوچ همیشگی ات را در رودخانه بازوانم به طغیان می خواند
یادت همچو نسیم بر چهار سوی بودنم می وزد و
عطر آشنای دود و کلوچه را پیشکش ام می کند
تاب می خورم در جعد خرمایی موهایت و
هزاران آرزو انگشتانم را نوازش می کند
تکرار نامت دهانم را به نارنجستانی بدل می کند
که شکوفه هایش ذهن رویش باغها را مست می کند
و صدایت آوازی را به یاد می آورد که جایی
در تنهایی بادبادک ها آسمان را به بازی گرفته است
من در تو تبعید می شوم
و آن قدر از همه دور می شوم تا نگاهت را در آغوش بگیرم
با سایه ات برقصم
و در نبودنت زنده به گور شوم
تو در خیالم راه می روی
و من لب های دوری ات را در خواب می بوسم ....

لیلا
19 آذر 1388