۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه

آفتاب که از ایوان تنت بالا می‌رود
واژه ‌ای غریب دردهانم غروب می‌کند
آن سوتر
جایی حوالی درد
صدایت را می‌شنوم
و اشتیاق بوسیدنت
بند بند تنم را به رقص می‌کشاند
در آستانهٔ رفتن
تو مانده‌ای و من
و رشتهٔ امید که دست‌هایم را
به انتظار گره می‌زند
تو ازچشم‌هایم شراب می‌خواهی ومن
درهوایت انگور می‌شوم
بگذاردلت را در آغوش بگیرم
و در سایه نگاهت آسوده بخوابم...

لیلا

چهرم فروردین هشتاد و نه



۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

نگاهم کن
دلم در این بهار
دور از چشمانت
جوانه نخواهد داد
لبلا
فروردین 90

۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه

من با سایه ات زندگی می کنم

تو با خاطرات من

در تداوم این نبودن مشترک

آسمان رنگ می بازد

لیلا

اسفند 1389

۱۳۸۹ اسفند ۲۵, چهارشنبه

این عقربه های صبور
این ساعت های خسته
روزگار بی تو بودن را ورق می زنند
از آسمانم می گذری و
دامنم پر از بنفشه می شود ...

لیلا
اسفند هشتاد ونه

بوی بهار می دهی

بوی سبزه

بوی عید...

و ماهی سرخ دلم

شادمانه دورت می گردد

لیلا

بیست و پنج اسفند هشتاد و نه

یادت یک حبه قند است
فنجان دلم را
آرام آرام شیرین می کند

لیلا
24اسفند 89

۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه

درهفت آسمان همین یک ستاره بس

نگاه تو را چشمهایم رصد می کنند

من از دورترین سیاره ی دوستی

به رویایت پرت می شوم

و صدایی از جنس نور خواب هایت را زمزمه می کند

در دست هایت فرو می روم

و گوشه ای در چین ملحفه ات سر برمی آورم

شب در آسمان تو ثبت می شود و من

ساعت هاست که بیدار شده ام...

لیلا

اسفند 89

پشت هجاها پنهان می شوی

و در هرسطردوباره پیدایت می کنم

با شعرم چه می کنی

که پریشان همچو خیالم به سویت می دود .

درانزوای این واژگان غریب

خط ها تو را کم دارند

که همیشه زودتر از ذهنم به کاغذ می رسی.

و دستهایم که ازهراس نوشتن جوهری می شوند

حروف نامت را عاشقانه در آغوش می گیرند.

می میرم از کلام بلاتکلیف چشم های تو

رهایم کن

بر شعرم ببار !

لیلا

20اسفند 89

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

به ضیافت یک شعر

به تماشای بهار

و به تمنایی که نامش عشق است ...

متبرک باد نامت ای زن

ای حضور جاری

ای خیال سبز

ای طلوع مهر

باشد که تو باشی و عشق و سرود

و جهانی که روزهایش در ستایش بودنت آفتابی شود

لیلا

هشتم مارس دوهزار و یازده

۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

نگاهم شبیه آغوش توست

و تو

طرحی مبهم از اشتیاق رسیدن

در تاریک و روشنای آشنایی

آوار دیروزها مچاله ام می کند

تا به صدایی می رسم

که بدجور شکل توست

و من

چشم بر تمام دروغ ها می بندم

می خواهم وعده هایت را باور کنم

لیلا

اسفند هشتاد و نه

بودنم را انکار می کنی

بی آنکه لحظه درنگ کنی

با تنت چه می کنی

که بوی دست ها یم را می دهد ؟

لیلا

اسفند 89

۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

آن سوی حوصله

روی می گردانی از من

این سوی درد

از واژه تهی می شوم

هوای تازه برای نوشیدن نیست

و من از روزی می ترسم

که صدایت را گم کنم

لیلا

دوازده اسفند هشتاد و نه