۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

طلوع یا غروب
چه فرقی می کند وقتی آسمانم را
به تماشا ننشسته ای
چه خورشید باشم چه ماه
دور از نگاهت
سیاره ای متروک و سردم
که سال هاست از منظومه ی روشنی ها دور افتاده ام ...

لیلا
30 نوامبر 2009

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

نگاهم که می کنی
کهربایی می شوم
حادثه ای خلاف طبیعت روی می دهد
قلبم جایش را میان سینه گم می کند
و پوستم از حرارت این حضور چاک چاک می شود
دست هایم نیلوفری می شوند و
پلک هایم از خوشی می پرند
می خواهم این نگاه را قورت بدهم
تا هر چه بیشتر در من نفوذ کنی و
باران بودنت
از پیرهنم بگذرد
و تو را دررگ هایم غرق کند ...

لیلا
آذر ماه 1388

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

زنی که در شعر آب تنی می کند
هم آغوش واژه ها میشود
زمان را با افعال اندازه می گیرد
دل به قافیه می بندد
چکامه در دست در امتدا اوراق می دود
از شرح آنچه داستان زندگی ست هراسی ندارد
سرنوشت را به قصیده پیوند می زند
یاد گرفته هر چه از تنهایی چشیده به سطر ها بریزد
و از کاغذ به رویا سفر کند ...
از حالا تا همیشه بر آتش ناگفته ها می رقصد
و بر تاول نا شنیده ها چرخ می زند
خواب غزل می بیند
به روزگارمی خندد
از عشق می نویسد
زنی که در شعر آب تنی می کند چه خوشبخت است ...

لیلا
چهارم آذر ماه هشتاد و هشت

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

تمام سرودها را بر پلک هایت می نویسم
و هر چه از آیه های زمینی و اوراد ملکوتی
به یاد دارم در گوش ات زمزمه می کنم
بره های گمشده در برهوت دستانت را دوباره پیدا می کنم
و دریاها را بر آستان حضورت دو نیمه خواهم کرد
افسوس فاصله ای بین ماست
که نامی ندارد
و واژه ای شبیه عشق در قالبش نمی گنجد
درست مثل آمدن و دوباره رفتنت
نفس هایم را که در سینه حبس کرده ای
به صدایم باز گردان ...

لیلا
جمعه 29 آبان 88

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

هیچ موجی به وسعت صدای تو

سرخی دریای دلم را توفانی نمی کند

این که با چه زورقی به وجودم سفر کنی

حقیقت گمشدن در آغوشت را دگرگون نمی کند

فانوس نگاهت را بر شانه ام بیاویز

از سرگردانی به تنگ آمده ام ...

لیلا
28 آبان 1388

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

این لب های بی ترانه و
این چشم های بی نگاه
از سقوط واژه و
از نزول درد جان گرفته اند
وقتی که سلیه ها بی هیچ تاملی
از صاحبانشان جدا می شوند و
جاده ها خیال سفر را از ذهن دوری پاک می کنند
پرنده ای میشوم که
بهانه ی پرواز را به آشیانه می برم
از سرشاخه های تحمل فرو می افتم و
تکه هایم را به خاک می بخشم
گاهی فراموش می کنم که زنده ام
و به آیه هایی مبدل می شوم
که پیامبران در خلسه زمزمه میکردند و
معجزه ای می شوم که حسرت را جان دوباره می بخشد ...

لیلا
25 آبان 88

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

هر چه آرزوست را آبستنم
باور نمیکنی زیر این پوست متورم
توده ای از جنس امید رشد می کند
و من هر لحظه
با خون آمیخته با جنون می نوشانم اش
ماه ها قبل در شبی مهتاب
با نگاهی بافته از نور همبستر شدم
و زهدان بودنم را آغوش عشق بارور کرد
-و این درست در اوج لحظه های زنانگی ام بود-
در انتهای این ابتدا
در کنجی خلوت از زندگی
خوشبختی را بر خشت آفتاب می زایم
و با چشمانی خیس از اشک
از درد...
از رهایی...
به نوزاد اندیشه ام عاشقانه می نگرم

لیلا
پانزدهم نوامبر دوهزار ونه
بر تیغ بیداری نشسته ام
می خراشد اندوه را روشنی
و نگاهت ماههاست که غروب کرده...


.....

در انجماد زمستان شکوفه می دهم
بهار بی موقع رسیده یا تو از سفر برگشته ای؟

.....

دندان عقل منی
بودنت تکرار درد و
از دست دادنت بی عقلی ...

.....

من همیشه دیر می رسم
یا تو بادپایی؟

.....

عاشقانه های مصر باستان می خوانم
فرعون تو بودی ومن ؟؟؟

.....

لیلا
آبان 88

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

پشت لبخندی پنهان می شوم تا
سرگردانی ام را نبینی و
هرگز ندانی نبودنت چه مصیبتی ست...
و تو چه آسان باور می کنی مرا
ومن چه بی رحمانه فریبت می دهم...
گرمای نگاهت
قندیل های دوری را آب می کند و
رودی که از تنم سرازیر می شود
عاقبت به دستانت می ریزد...
چه غوغایی در من راه می رود
انگار هر چه ستاره در کهکشان اندوه سرگردان بوده
در جای جای صدایم چشمک می زند
نگاه کن سقف آسمان ترک برداشته و
لاجوردی ترین رنگ ها را بر مژگانم میریزد...
می رانمت به قهر و در دل آرزویی نیست
جز این که حرف هایم را باور نکنی و
فریاد دوستت دارم را
از نی نی چشمها نادیده بخوانی ...


لیلا
آبان هشتاد و هشت

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

معجزه این است که به خانه می آیی
و من در را به روی نگاهت می بندم ...
این بار پشت پنجره پنهان نمی شوم
بارانی ات از اشک ذره ای تر نمی شود...
عمر روز های بد مستی گذشت
که بیایی به وقت دلتنگی و
جایم بگذاری با دل تنگ...
به ایوانم بریز
همه بی حوصلگی ها را
خودخواهیت را جارو می زنم
ذرات پریشانی ست که بر باد می دهم
و تو سراسیمه از پله پایین می دوی ...

لیلا
11 آبان 1388

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

چند ترجمه آزاد از رزه آوسلندر

یکم
مرزهای میانمان را می جویم
سوزن های نور
گیسوان
سایه های مبهم
در هم نفوذ می کنیم
آن جا که اندیشه ها در هم می شکنند
آینه ای نیست که انعکاس مان باشد ...


دوم
در دل خورشید
توکایی کشف می کنم
ساعات دلپذیر
در روزی روشن را برایم می خواند
اشک های نقره فام
بر عرصه ی رفتگان فرو می چکد
میگساری با دوستان در گذشته
عادت من است
گرفتار فراموشی نیستند
پیراهنی از ابر بر تن می کنم ...

سوم
پرنده بودم یا پر؟
ستاره ی صبح فریبم نداد؟
یا حلزونی که در خانه اش گم شدم؟؟
پاسخ را تو می دانی رفیق؟

چهارم
تابستان
زنبورها را می شنوم
زمستان
یخبندان را...
عسل نوازشت را می نوشم و
یخ های حضورت
دو معجزه در یک جام ...

پنجم
از آشفتگی به آشفتگی
باید ها را شکستم
آموختم از دیوار ها بگذرم
ابر ها را بشکافم
رستاخیز آسمان
شکنجه ام می دهد سکوت
رستاخیز واژه ها ....

ششم
درختم
برگ های ریخته ی زمزمه گر را استنشاق می کنم
فرشته ای از آسمان نازل می شود
بر ریشه هایم بوسه می زند


02/11/2009