۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

خنده های من از سکوت تو سهمگین تر است
و فاصله ها زمان را به بلندای دیوار چین تبدیل کرده اند.
شب در انتهای کوچه ی رفتن کمین کرده و
بی شرمی دوری ها حوصله ام را بی تاب میکند.
من از نرسیدن به انتها می ترسم
و تو فرجام ام را تاب نمی آوری.
صبور باش نازنینم !
حوصله ات را با ماه قسمت کن
و عاشقا نه ها را تا نهایت ستاره بخوان
تو در اندیشه ام سماع می کنی
و من در شعر های نخوانده ات تکثیر می شوم
مرا به خنده هایم وا مگذار
سکوت ات را به تنهایی ام ببخش !

لیلا
31 آگوست 2009

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

دور شدنت را نشنیدم
کسی صدای گام هایت را در کوچه پنهان کرده بود!
انگار نگاه ات از ماه آویزان بود
و ابرهای بارانی رطوبت چشمانت را در آغوش کشیدند.
تو با نخستین ستاره مهتاب را فریب دادی
و من برای چشمانت هزار شمع روشن کردم!
چکیدن ام را دم غروب ندیدی
-وقتی سلول های شب سرخ سرخ بودند-
و عطر شب بوها مثل نوای تار
بر جانم نواخته می شد.
پروانه ای هزار رنگ شدی و
بال بال زدنت را ندیدم
تا وقتی به مژه هایم چسبیدی
و انگار همه ی تنم به بال هایت گره خورده بود.
زخم های تنم را هیچ نوازشی التیام نداد
و مهربانی ات در کرانه ی دیگری وزید.
وقتی به دور شدنت فکر می کنم
آشفتگی را به شاخه های تحمل می بخشم
و از درخت آرزو سیب های نورسیده ی سبز می چینم.

لیلا
پنج شهریور هشتاد و هشت

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

در لحظه ای گمشده در تکرار زمان
وقتی که دستان جستجوگرت
آوارگی نفس هایم را دوباره پیدا کرد
نگاهم در روشنایی چشمانت تکرار شد
و آسمان یکباره پر شد از پرنده های رنگین پر
عمق کهربایی نگاهت
آبشاری بود به بلندای نور
و من عطر بودنت را
به ژرفای خواستن بخشیدم
تو شاعر خیالپرداز رویای منی
که لحظه هایم را می سرایی
و می دانم که عشق مفهومی جز این نیست
و خوشبختی خاطرات کوچکی ست
که در ثانیه های دلبستگی ساخته می شود.

لیلا 5 شهریور 1388

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

با خودم عهد می بندم
بوته های تمشک که آنسوی آفتاب
به سویم دست دراز کرده اند را در آغوش بگیرم

و هر چه درخت زیزفون روی زمین ست را در قلبم بکارم
تا ریشه دهند در اعماق بودنم
و هر چه بی مهری ست را قد بکشند

با خودم عهد می بندم
لب هایم را با سرخ ترین سرخ ها رنگ کنم
و داغ عاشقانه ترین بوسه ها را
بر دروغگو ترین لب های دنیا بنشانم

با خودم عهد می بندم
گونه های خیسم را
که بوی دریا می دهند و طعم خاک
به آسمان بسپارم تا مرغان دریایی بی شرم بر آنها لانه کنند

با خود عهد می بندم روزی از روزهای تابستان
که فصل زیبایی ست بمیرم !

لیلا 4 شهریور 1388
هنوز طعم عشق دارد خیالت
طعم گیلاس
عطر یاس.
از رویاهایم که میگذری
لبهایم را تر میکنم
خوشی ها را می چشم
و در لذتی عمیق غرق میشوم !

لیلا 4 شهریور 1388

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

شعرم را به آسمانت بیاویز
ابرها کلام را بارور می کنند و
مرا که تکه ای از مه شده ام
بر خشکی گلویت می بارند.

لیلا دوم شهریور 1388
تازی چشمانت
از نفس افتاده قلبم را
به دندان گرفته
پیشکش ات می کند
می بری مرا یا خلاصم می کنی؟

لیلا 2 شهریور 1388

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

هایده امروز میگفت لیلا این همه غم در نوشته هایت باعث می شود کمتر سراغت را بگیرم
آسمانت همیشه خاکستری
باران در همه ی نوشته هایت جاری
و دنیایی از اندوه در سطر هایت جا دارد
چرا؟؟؟؟
از من خواست از آبی آسمان از سبزی درخت و از زیبایی زندگی بنویسم
گفت از رویای عشق و دوستی های ناب بیرون بیایم
که در حقیقت آنچه من در جستجوی آنم هرگز وجود ندارد
گفت که باید این حال و هوای "عرفانی" را رها کنم و دو دستی روزهای هنوز جوانی ام را بچسبم
گفت که دایما در دنیای اندوه غوطه می خورم و باید فکری به این حال کنم....
...
به خاطر هایده می خواهم شعرهای آبی بنویسم
از خورشید بگویم
و زیبایی ها را که کم هم نیستند بیشتر از همیشه ببینم!
هایده حرفی زد که به مرا سخت به فکر فرو برد
گفت خدا همه ی این غصه خوردن ها و ناراحتی هایت را به حساب نا شکری ات خواهد نوشت
و خوب می دانی که ناسپاسی بد ترین گناهان است!
...
خداوندا ناسپاس نیستم دلم اما بدجور گرفته .
کمک ام کن!

لیلا 23 آگوست 2009

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

سالها پیش - شاید هزاران سال پیش -
از حسی غریب -چیزی از جنس شوریدگی - با تو گفتم
می گفنم و می لرزیدم
می شنیدی و نگاه میکردی و
سکوت بیرحم ترین دشمن ما شد.
در زمانی بین بلوغ و درد
از من گریختی و دستهایم را پس از تو
به گردن حادثه حلقه کردم.
امروز در حضور خاطرات آن روزگار
حالا که خسته از همه تردید ها
لبهای شور دوریت را می بوسم
به این فکر می کنم که چگونه زمان
زندگی ام را به ناکجاها برد.
و چه اعتراف صادقانه ایست که می گویم
هنوز هم قلبم از شنیدن صدایت سخت می لرزد.

لیلا آخرین شب مرداد ماه 1388
سلام عزیز
بزرگ مهربان
چه خوب ناگفته هایم را شنیدی
و صدایت چه حزن دلنوازی داشت
بیا تنهایی ام را بو کن و
سخاوت دستان عاشقم را در دست بگیر
ای نگاهت طراوت باران
طعم نور
شور مهر
تو با تمام افق های روشن فردا مانوسی و
لحن اندوه را صادقانه می شناسی
مرا به خلوت انس ات بخوان
و برایم شعر را در آینه تفسیر کن
بگذار در برابرت سجده کنم
و سر به مهر عاطفه ات به انتهای خواب سفر کنم.
لیلا جمعه 31 مرداد 88

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

چرا دلتنگی؟
می دانی و می پرسی
یا می خواهی بدانم که نمی دانی !؟

لیلا 30 مرداد88

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

از سپیدی کاغذ می ترسم
از اتاق بی پنجره
از تکرارعکسم در آینه
وقتی قرار باشد چیزی ازتو ننویسم
یا نتوانم آمدنت را از دریچه انتظار بکشم
اگر حتی جای بو سه هایت را بر پهنای صورتم پیدا نکنم
از همه چیز می ترسم
حتی از خودم ....

لیلا
29 مرداد 1388

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

عقربه ها نیامدنت را پا می کشند و
زمان مثل درد بر تنم پاشیده می شود
عادت نکرده ام به نبودنت
بد جور به ثانیه هایم چسبیده ای !

لیلا
عصر بیست و هشتم مرداد هزار و سیصد و هشتاد وهشت
من دوباره زاده شده ام
اما یادم نیست کجا به دنیا آمده ام!؟
حتی امنیت بطن مادر را هم به خاطر نمی آورم!
بالا پوشی از نیاز و
پاپوشی از وهم به پا کرده ام
انگار جایی در حوالی درد
در فصل آخر اندوه حافظه ام را گم کرده ام!
از جایی دور- بسیار دور-
صدایی می شنوم
گویی کسی مرا به نام می خواند : ل ی ل ا
و لبخندی به رنگ صمیمیت
پیکر یخ زده ام را گرم می کند
من دوباره به دنیا آمده ام
شوریده تر از دیروز
و خسته تر ...

لیلا 29 مرداد 1388

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

مهم نیست که زمان را گم کرده ام
نامت را که پیچیده در عطر عسل می نوشم
به آواز پرندگان از جایی دورتر از مه گوش می کنم
انگار تویی که از آن سوی باران صدایم می کنی
برهنه از خوابم بیرون می آیی و
قلبت را که مثل تنور گرم است در دست گرفته ای
می خواهی از شاخه های نور بالا بروی و
بر بام بودنم آفتاب باشی
می خندی و دهانت عطر پونه را تکرار می کند
بعد از طلوعت هراسی از گم شدن در شامگاه خستگی نیست
در باغچه ی دلم سرخی گل های نگاهت
دلتنگی را بی وقفه از من می دزد.

لیلا 27 آگوست 2009
به نفرین زمین دچار شده ام
تو راه به خانه ام نمی بری!
و من همه ی نقشه ها را به باد سپرده ام
هر بار که می پرسمت چرا نمی آیی
تکرار قصه ی هر باره را می شنوم که
- جایی میان من و ما راه را گم کرده ام! -

لیلا مرداد ماه 1388
شب است و دست های مهربانت
تاریکی رویایم را می نوازد.
در سکوت آینه تکرار می شوم
و سرانگشتان نوازشگرت
سرود مهر با تنم می خواند
وعطری از جنون در فضا پخش می شود.
حضورت طعم گس شراب دارد و عشق
و من چون خنیاگری مدهوش
زیبایی نگاهت را جشن می گیرم.
دلم می خواهد
خاطراتت را زیر پوستم پنهان کنم و
تمامی لحظه های فردا را به اکنون پیوند بزنم ...
لیلا 17 آگوست 2009

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

گاهی زمان در کوچه ی رفتن گم می شود
و باران در غروب یکشنبه ای تاریک
پشت پله های خانه ناتمام می ماند
تو راهی میشوی و من
فریاد برگ ها را در خیابان می شنوم
که صداشان چشم های بی خواب را بارانی میکند
می روی و انگار سالهاست که رفته ای
و من از پشت پنجره جدایی را تماشا میکنم
رفتنت را آه می کشم و
عکس نبودنت را قاب می گیرم
تو تعبیرخواب های ندیده ی منی
که حالا در امتداد جاده گم می شوی و
لذت رویای بیداری را برای همیشه حرامم می کنی.

لیلا مرداد 1388

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

دیگر دلهره ی رفتنت قلبم را نمی لرزاند
حتی اگر برای همیشه ترکم کنی
دلیلی برای خندیدن هست
و روزهای آفتابی کم نیستند
کاش می شد
همه ی ترس ها را در چمدانی جا داد
و به نشانی هیچ کس فرستاد.
من به تو عادت نکرده ام
و تو هرگز دوستم نداشته ای
کاش می شد
همه ی دروغ ها را در رودخانه -همین نزدیکی ها-ریخت
تا شتابان در جایی دور-خیلی دور- به خلنگزاری بریزند
من عاشقت نشده ام
و تو هیچوقت حقیقت را نگفته ای
حالا شک ندارم
حتی اگرهمین امروز هم ترکم کنی
باز هم از ته دل میخندم
چرا که روزهای آفتابی کم نیستند.
لیلا 14 آگوست 2009

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

هنگام عبورت از پنهانی ترین لایه های ذهنم
-آنجا که تنها خدا و فقط او-
در لحظه های پیوند عشق و آغوش به آن سر کشیده بود
آفتاب سر می زند
خورشید گر می گیرد
و من آفتاب پرستی خجول خواهم شد که
از سرنوشت محتومم تنها با تو حرف می زنم
و آنقدر می گویم که از بیش گویی ام
مهتاب می شوی و من
که پلنگی بی رحمم در پوست تن
پنجه هایم را در گوشت شب فرو می برم
و ستاره ها را صد تکه می درم
از تو لبالب می شوم
و شعر از من کام می گیرد
و لحظه های بی تو بودنم
به سال های پر اضطرابی بدل می شوند
که داستان امروزم را رقم می زند
من از دور شدنم از تو حرف می زنم
و از بی مهری های تو.
وقتی چکه می کنی بر خستگی تنم
و رگ هایم را به هم می بافی
هر چه پروانه روی زمین هست
دور سرم پر پر می زند
من از تمام زن های این شهر عاشق ترم
و باران هر شبه ی چشمانم را تنها نثار تو می کنم
که از سر بی میلی به خمیازه ای بسنده می کنی
من از بی تو ماندن با تو می گویم ...
بیداری هنوز؟؟؟

لیلا 13 آگوست 2009

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

یک هفته ست که برگشته ام
یک هفته ست که عزیزترین هایم را ندیده ام
یک هفته ست که دوباره تنهایم
دوباره می نویسم
تا چند روز دیگر
حتما می نویسم
...
لیلا
09/08/2009 فرانکفورت

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

از من گریزانی یا از ترس؟
ترس از یکی شدن
ماندن
و دوباره تنها شدن...
بیا ببین در دست هایم
بذز تنهایی به بلندای سروی بدل شده ست
که سایه سارش به وسعت همه ی بودن من است.
من از با تو ماندن حرف می زنم
از سال های پیش رو
و از اعتراف شیرینی به نام دلبستگی...
و صدایم در حضور نگاهت می لرزد
و نفسهایم لب های نبودنت را می بوسد...
من از دوباره تنها شدن نمی ترسم
و بی تو ماندن را در پنجه های صبر له می کنم
و صراحت عریان زنانه ام را
در جای جای شعرم به تو می بخشم...
من فاصله ی غریب میان من و ما را نفرین می کنم...

لیلا
تهران مرداد ماه 1388

بر شانه های بودنت
غباری سپید از جنس اندوه نشسته است
و خالی آبشار- گیسوان ابریشمین- که دوستشان داشتی را
کویر روییده ست و خار -خار تنهایی-
کابوس دی شب تو
تلخی واقعه ی امروز من شد
رفتی و من سپیده را به تلخی گریستم...

لیلا
تهران 10 مرداد 1388