باید بخندم، یا ساده باوری ت را گریه کنم وقتی از پرواز حرف می زنی با بال هایی که هرگز نداشته ای و آسمانی که نشناختی اش هنوز جاده ای برای قدم هایت پیدا کن شاید امیدی به رسیدن باشد
خواب هایم را می شکافی سینه ام را دردهایم را ... و نفس هایت سنگین و گرم در شب هایم شناوراند نگاه ت را کجا پنهان کرده ای که آینه از برهنگی لحظه ها سرریز می شود؟
سنگین می شوی مثل خیال و سرب مذاب ،که می ریزد بر هیاهوی ثانیه ها ته نشین می شوی در دست هایم و دهانت شکل شیپوری بنفش به نگاهم می خندد انتهای این سطرها کوچه ای ست که هر روز صدایم را به بن بست می برد ...
کمر به قتل م می بندی وقتی با نگاهت بر روزگارم خط می کشی و آن قدر آهسته در رگ ها می ریزی که خیال بهار در تنم جوانه می زند
بیدارم می کنی تا برای همیشه بخوابم و خورشید را به نگاهم می فرستی تا بر تاریکی م تمام بتابی ساعت صبح در دست های تو دختری می زایم، که شبیه کبوتر است و بکارت گم شده در غبار را به خیال چشم های تو می بخشم تا هرگز نفهمی کجا بود که نزدیکت شدم فرشته تاریک من تویی و من حسرت بهشت را به رویای بنفش آغوشت نمی فروشم ...