۱۳۹۰ مهر ۸, جمعه

دست بی دست تو
پاییز می شود بهار
آنجا که تو باشی
رویا آبی تر از آسمان
و بیداری
خوابی ست به تعبیر آمدنت

لیلا
೮ مهر 1390

۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

زنی بودم
معشوقی که آغوشش مرکز هستی بود
شعرهایم را به آتش کشیدی
بر نگاهم تابیدی
امروز زنی مانده از من
سایه ای که در دوردست غروب می کند
سطرهایش را به فراموشی سپردی
بر دستهایم گریستی
وبودنم را انکار کردی...
دیگر دیر است
برای نوازش دلتنگی ها
و انگشتانت خسته تر از همیشه
چین های پیرهنم را گم می کنند.
چشمهایت صدایم نمی کنند
و قدم هایت که چرخ می خورند در اتاق
تاریکی شب ها را طی نمی کند
به هر طرف بر می گردم
سایه ات گم می شود
و صدایی شبیه نفس هایت در گوشم تکرار می شود
من ایمانم را به حضور تو فروختم
تا شانه هایت آشیان دوستی باشند
از آینه بیرون بیا
از قاب عکس
از چارچوب پنجره
آغوشم امروز تنها تر از همیشه است...

لیلا
پاییز1390

۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه

برای تو که نیستی
از هستی حرف می زنم
وقتی دلتنگی هایم کبود می شوند
و خنده هایم بی رنگ
چه فرقی می کند که هستی
وقتی از نیستی لبریز می شوم

لیلا
مهرماه هزارو سیصد و نود
بگذار این اتفاق ساده بیفتد
که من، فراموش کنم نیستی
و تو، وانمود کنی می خندم...

لیلا
5مهر 1390

۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

از من زنی بساز
تا کلمات را برایت برقصاند
و شعرهای زیبا برایت بزاید
تا قناری ها را برایت بخواند
و نگاهت را بمیرد.
از من زنی بساز
تا بیاویزد رویایت را به مهتاب
و رسم کند انگشتانت را بر آفتاب...
چشم هایت مرا یاد کسی می اندازد
که هزاران سال قبل
بر حافظه باران می بارید
و دستان مهربانش
بی گناهی نوازش را تعمید می داد
این ساقه نیلوفر
که جدا شده از تنم
آغوشت را به دهلیز های گم شده می برد
تا زنی شبیه من
پاره های دلت را دوباره به زندگی بدوزد...
لیلا
29شهریور 1390

۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

یادت هست روزی که بوسیدمت
در آغوشت خاکستر شدم
و با چشمهایت خوابیدم؟
یادت هست لحظه ای که نوشیدمت
در دستانت سیل بودم
و با لبخندت همبازی شدم ؟
آن روز زنی در من زاده شد
تا حسرت دیروزهایت را یک جرعه بنوشد
و قلبش گهواره ای باشد برای بیخوابی هایت
و امروز رویایی را بر تن می کند
که پیچک وار تنهایی ت را در آغوش می گیرد
و گونه های نبودنت را
عاشقانه می نوازد.
محبوب بی نیازم
ای صبور همیشگی
آن روز را یادت هست؟

لیلا
17شهریور 1390

۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

از تو می نویسم
و بنفشه ها در دفترم رنگ می گیرند
تمام قصه از اینجا شروع شد
از تهران
شهری که تو را به من هدیه داد
و خیابان هایی که ماه با تو در آنها پرسه می زد
و گوشه ی امنی که جایی شد برای دلبستگی
به دستهایم نگاه می کنم
و رد نوازش های تو را می بینم
و اینکه حالا این آوند های ظریف
دوراز تابش ات چقدر بلاتکیف اند
در امتداد آبی واژگان
جاری لحظه های با تو بودنم
و سبزی نگاهت را چون برگچه ای لطیف
بر پاره های تن می دوزم
نمی دانی چقدر دوست ندارم
با اشک ها تقسیم ات کنم
و چقدر دوست ندارم
در دالان دلتنگی ها سرگردان شوم
باد می آید
ابرها شبیه دوری ما می شوند
و من از صدای تو دور می شوم
و از خودم
و از تهران
شهری که تو را به من هدیه داد

لیلا
دهم شهریور 1390

به تعبیر آسمان
عشق معجزه ایست که
مومن ترین پیامبران را آواره کو ه ها می کند
و من که ایمان آورده ام به آب
دریا را به تشنگی سجده می کنم
افامه می بندم بر صلابت باد
و وضو می کنم با طراوت ابر
ساحت مقدسی ست، ساحت باران
پر جذبه همچون کعبه ی قلبت
گوش کن محبوبم
من اجابت تنهایی شبهای توام
آیه های خلقت از انگشتانم جاری ست
و روح قدسی آرزوها
در سیاهی چشمانم دمیده می شود
از اولین روز خلقت
به چشمانت اقتدا کردم
تا کائنات شکل دست های تو گرفتند
نگاه کن
اوراد آسمانی
سالهاست در موج گیسوانم آواره اند
و نفس هایم امروز
بوی غربت یوسف گرفته اند
نزدیک تربیا
من به ریشه های اندوه
به عمق بودن خیلی نزدیکم
دلم را در آغوش بگیر
رستگارم کن...
لبلا


شهریور 1390