۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه

بر خلاف بیشتر آدم ها
از فضای گورستان بیزار نیستم
از کودکی اینطور بود .
اولین خاطره ام از مرگ به شهادت جوانی از خانواده در نخستین سال های جنگ باز می گردد.
آن روز را خوب به خاطر دارم
غم انگیز بود و پر از درد اما ناخوشایند نبود.
گورستان برایم مکانی ست پر از بخشش و آرامش!
و انگار خدا آنجا از هر جای دیگر به آدمی نزدیک تر است
و لبخندش از شرق تا غرب گسترده .
سالها مادر که به زیارت مزار پدر بزرگ مهربانم می رفت را همراهی می کردم
و هر بار در بازگشت همه چیز در سبکی آرامش بخشی غوطه ور می شد...

اینجا گورستان ها در قلب شهرها هستند نه در حاشیه ها
ابدیت در همسایگی هیاهوی شهرهاست
و فاصله ای میان مرگ و زندگی نیست.

طی یک سال و نیم گذشته می بایست هر پنجشنبه بر سر قراری حاضر می شدم
حدود پانزده دقیقه از این راه در امتداد گورستانی پیموده می شد.

عصرهای دیر زمستان
که هوا سرد بود وتاریک و گورها زیر لایه ی نازک برف پوشیده شده بودند
و ابن جا و آن جا فانوسی بر مزاری سو سو می زد
به تن هایی می اندیشیدم که سرما به عریای اشان بی رحمانه نفوذ می کرد.

غروب های پاییز
گورستان زیر تابش خورشید بی رمق اسرار آمیز می نمود
و از خودم می پرسیدم که آیا این فضای پر رمز و راز خفتگان را هم مثل من به فکر فرو میبرد؟

تابستانهای بلند پر از صدای سینه سرخ ها و گرمای دلچسبی که زیر پوست می دوید
مطمئن بودم که بر چهره ی آسودگان لبخند ی از سر خوشنودی نقش بسته !

و حالا در بهار
وقتی سبزه ها و گیاهان خود رو سر از خاک بر می آورند
به این فکر می کنم که ذره ذره جان های آرمیدگان
به سبزی بهار پیوند می خورند
سر از خاک بیرون می آورند
خورشید را تماشا می کنند و آبی آسمان را
و این آرزو را در دل می پرورند که
خدا کند بهارمان پر گل باشد امسال!

با یاد و خاطره ی پدر بزرگ عزیزم که سال هاست ما را ترک کرده.

لیلا
می بینم تو را
خندان در آینه نشسته ای
نگاهم را می دزدم
آینه صد تکه می شود...
----------------------------
سهم من از خوشبختی؟
لمس نگاهت
بر پوست نمناک گونه ام!
-----------------------------
گلدان ها را یاس کاشته ام
عطر تو خانه ام را پر می کند.
آبشان که می دهم
چشمانت از اشک پر می شود.

------------------------------
گردوى تازه رسيده‏اى است ماه
بگذار براى تو بشكنم،
كف دريا پنير است
بگذار براى تو قاچش كنم،
آفتاب، آفتاب است حيف و
تخم‏مرغ طلا نيست
براى تو سرخش كنم.

بر نيمكت ساحل
من و باد گرسنه
كه غير بلعيدن من
ميل به چيزى ندارد

(شمس لنگرودی)

خواستم شما را با لذت خواندن این شعر از مجموعه ی ملاح خیابان ها شریک کنم !

۱۳۸۸ فروردین ۹, یکشنبه

مدرسه راهنمایی سلمان فارسی -کلاس اول راهنمایی
تازه واردم.به کلاس پا می گذارم. هیچکس را نمی شناسم.
با تردید و ترس به اطراف نگاه می کنم !
نمیدانم باید کجا بنشینم. که نگاهمان به هم می افتد. ردیف اول وسط نشسته
صورتی شبیه دخترکان ترکمن دارد و نگاهی مهربان و معصوم
با نگاهش تردیدها کم رنگ تر می شوند به سمت نیمکت ردیف اول می روم
و این آغاز یک دوستی است.
آنقدر به من نزدیک است که اگر حتی یک روز نباشد دلم برایش تنگ می شود
خواهری می شود که هرگز نداشتم
عاقل است و صبور.
مهربان با روحی لطیف.
حرفش ورد زبانم می شود
رازدارم . بهترینم.
با هم رشد می کنیم.
قد می کشیم. زن می شویم.
با هم عاشق می شویم با هم گریه می کنیم با هم از کودکی به جوانی می رسیم...
همیشه هست. همیشه می شنود درد دلهایم را. شریک خوشی هایم و مونس نا خوشی هاست.
همه کاری برای دوستی می کند...
گاهی قهری هم اتفاق می افتد ولی هیچکداممان طاقت نداریم دوری را. زود آشتی می کنیم!
حتی یک روزهم بی او سر نمی شود.حالا عضوی از خانواده ی ماست.
در نوزده سالگی وقتی هر دو در تالار وحدت به کلاس سولفج می رفتیم
سمت وسوی زندگی اش تغییر کرد.
وارد دنیای موسیقی شد
خیلی هم زحمت می کشید ...
موفق هم شد.سری در بین سرها بلند دارد.
مایه ی افتخار من است.
من هم به سوی دیگری رفتم...
با این همه رشته ی مهر گسسته نمی شود
هر کدام دوستان تازهای پیدا می کنیم اما هیچ کس جای او را در قلبم نمی گیرد
هر فرصتی را برای دیدارمی دزدیم.
همه ی لحظه های بی هم را بی کم وکاست برای هم می گوییم
بهترین دوست و مهربان ترین خواهران است.
و سینه اش آرامگاه رازهای ناگفته ی من .
وقتی غربت نشین می شوم
خاطرات دوستی مان شب های تنهایی یسیارم را تحمل پذیر تر می کند
وقتی به دیارآشنا سفر می کردم اولین کسی بود که به دیدارم می آمد.
و هنگام وداع تکه ای از قلبم پیش او می ماند.
همه ی اینها را گفتم چون باید از او می گفتم
چون قسمتی از زندگی ست
تکه هایی که زیاد دوستشان دارم
نوجوانی و جوانی!
سال هاست که نازنینم را کم دارم
به خاطر مردی و سوتفاهمی از من برید...
تا مدت ها گیج بودم.باورم نبود کسی بین ما قرار بگیرد
اما همیشه همان اتفاقاتی رخ می دهند که
حتی در رویا هم نمی بینیم!
خیلی وقت ها سخت دلتنگش می شوم.
جایش در زندگی ام خیلی خالی ست.
نهم اردیبهشت تولد ش است
و یکی از روزهای قشنگ دنیا.
امسال می خواهم دوباره پیدایش کنم
شاید دوباره راهی برای دوباره با هم رشد کردن بیابیم.
لیلا
به وقت هر اذان
تسبیح عشقت را می شمارم
نمازم هر بار قضا می شود.

لیلا نهم فروردین 88

۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه

پشت پنجره ی چشمانم شمع روشن کرده ام
مبادا بخواهی به قلبم سری بزنی
راه را پیدا نکنی.

لیلا

از تو

از تو گفتن را دوست دارم واز تو نوشتن را .

از تو گفتن مثل سفر با قایقی کوچک است در آبی دریا ها جایی در Kreta
آنجا که دریا و آسمان به هم پیوند می خورند ومرز بین زمین و آسمان ناپدید میشود!

از تو گفتن مثل گاز زدن یک قاچ هندوانه ی سرخ سرخ است شیرین شیرین
در صلات یک ظهر تابستان در شهری مثل یزد !

از تو گفتن مثل بوییدن یک بغل گل مریم است
و پر شدن ریه ها ازهجوم عطری ناب و سکر آور!

از تو گفتن مثل زیر باران ایستادن است
در یک نیمه شب اردیبهشت در کوچه ای در تهران!

از تو گفتن مثل نگاه کردن های دزدکی چهارده سالگی ست
به پسرک خجالتی و بی دست وپای همسایه از پشت پنجره !

از تو گفتن مثل شنیدن نوای دف است . پرشور. برای اولین بار.
در خانه ی دوستی به نام لیدا !

از تو گفتن مثل در آغوش کشیدن عزیزی ست پس از سالها
در جایی مثل فرودگاه مهر آباد!

از تو گفتن مثل شنیدن صدای اذان است
در غروبی دلتنگ با صدای کسی به نام موذن زاده اردبیلی!

از تو گفتن مثل راه رفتن بر روی برف تازه باریده است
و لذت شنیدن صدای قرچ قرچ زیر سنگینی چکمه ها!

از تو گفتن مثل همه ی زیبایی ها زیباست.
از تو نوشتن عاشقانه ترین کار دنیاست!

هزار زیبایی دیگر در ذهنم موج می زند که اگر بخواهم همه را بنویسم هرگز انتهایی نخواهند داشت.

لیلا یک نیمه شب از بهار

۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه

تعجب نکن
اگر بیدار شدی
و مرا در آغوشت ندیدی
حیفم آمد طلوعت را ببینم
و در کنارت نباشم
از این پس
نیمه شب ها به ملاقاتت خواهم آمد
خوابت را تماشا می کنم
به نفس هایت گوش میدهم
پشت پلک هایت را می بوسم
باید اما بروم
تاب نمی آورم
بیداری بی تو را
لیلا
جمعه هفت فروردین هشتاد و هشت

۱۳۸۸ فروردین ۶, پنجشنبه

دوست داشتن تو
یادآور ماجرای جوجه گنجشکی ست که
زمانی دور از لانه پایین افتاده بود
از درختی در کوچه های کودکی
و ما پیداش کردیم
من و مادر بزرگ

سر ظهر
از نانوایی بر می گشتیم

ترسیده نشسته بود
کجکی رو پاش بند نبود
کوچولو
لرزان
بی پناه
چشماش با اینکه کوچولو بودند خیلی کوچولو
اما ترس و توش می شد دید

مادر بزرگ فوری گرفتش تو دست
لای چادرش
ندادش به من
- لهش می کنی مامان جون خیلی ظریفه! –

باید باهاش چکارمی کردیم؟
باید برگرده تو آشیانش و گرنه میمیره
مادر بزرگ گفت
یخ کردم
بغضمو قورت دادم
نه باید حتما برش گردونیم
من گفتم

از نجاری نردبان گرفتیم و
پسرک همسایه –محسن- را که جسور بود و ماجراجو
بالا فرستادیم -نه خودش گفت فقط کار اونه!-
نه کار مادر بزرگ نه کار یک بچه !

بالا و بالا تر رفت
و من از اون پایین
با چشمای ترسیده و نگران می پاییدمش
تو دلم غوغایی بود
و مادر بزرگ دلش برای محسن شور می زد

جوجه را دوباره گذاشت تو آشیان
و از همون بالا فریاد زد دو تا دیگه م هستن!!!
و من داد میزدم زود بذارش دیگه...

اون روز ناهار سوخت
پدر بزرگ غر زد
اما
یادم نیست بعد چی شد...

همه ی ماجرا این بود
و اینکه این داستان با دوست داشتن تو
چه ارتباطی داره ؟؟؟

در همه ی آن لحظه ها
من حال غریبی داشتم
حس عجیبی ...
می دونم می فهمی
چون از جنس خودمی
همین حال غریب رو حالا هم دارم
از همان لحظه ای که پیدات کردم !!

۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه

مصیبت من و دل
انکار نمی کنم دلم برات تنگ شده
بد جور
نه اینکه بد باشد جورش
حال و روزم بد شده ...

دل دیگه
صاحب اختیاره
همه کاره ی من شده ...

داد از این دل
که همیشه مایه ی دردسره
اگه می شد بلایی سرش می آوردم به خدا
یه جایی دفنش می کردم
بپوسه زیر رطوبت خاک
نه شایدم جوونه بزنه
خدا رو چه دیدی !

یعنی چه؟
یعنی همین !

می دونی روز و شبام گم شده
شبا مو بی ستاره کرده
روزامو بارونی کرده
از کار و زندگی موندم به خدا...

وقتی بی اعتنایی می کنم بهش
بلوا به پا می کنه
رسوام می کنه
یعنی چه؟
یعنی همین !

هم صحبتش که می شم
اول مصیبته
می خواد از تو بگه از نبودنت , جای خالیت , دل سنگ ات
می خواد از اینی که هستم بی چاره ترم کنه


یه تکه گوشت , این همه خون
دو تا دهلیز- دو تا بطن
یه مشت رگ و پی
عذاب جون ...

شایدم باید
مثله ش کنم
هزار تکه...
خوراک این همه لاشخور
خلاص

القصه
یک کلام
دلم برات تنگ شده
بد جور
نه اینکه بد باشد جورش
حال و روزم بد شده
بد جور ...
5 فروردین 1388

۱۳۸۸ فروردین ۴, سه‌شنبه

تابلوی زیبایی دارم دوستش دارم زیاد.
سالهاست به هر کجا که رخت می کشم با من است و
همیشه آن را جایی می آویزم که زیاد ببینمش از تماشایش دل نمی کنم.
تابلو از چهار قطعه موزاییک کوره پخته شده تشکیل شده
سالها پیش در سفری به ایران در مغازه ای به نام پنجه طلا که در آن همیشه می توان زیبایی ها را پیدا کرد کشف کردم.
در نگاه نخست دلم را ربود و مادر بی درنگ آ ن را به من هدیه کرد.

زنی را می بینم که بر روی زانوانش نشسته سرش را کمی خم کرده هلال ماه را در دست دارد و
آن را به مردی که رو به رویش ایستاده پیشکش می کند
ستاره ها متن تابلو را پوشانده اند - شب است -!
با اینکه اجزای صورت هیچ کدام به تصویر کشیده نشده است
من اما عشق را در چشمان زن و شیفتگی مرد را به وضوح می بینم !
و صدای زن را که زمزمه می کند:
ماه را از آسمان به خانه ات آورده ام
روشنایی شب ها ارمغانت
چراغ آسمان چلچراغ خانه ات !
چه میزبانان ناخوشایندی هستیم برای عشق!
جامش را با واهمه هامان پر می کنیم
تردید پیشکشش می کنیم
زخم هامان را به رخ اش می کشیم
تصورات ویرانمان را نشانش می دهیم
و سر خوردگی های تلخمان را برابر دیدگانش عریان می کنیم...
دست آخر به طعنه می گوییم اش چه بسیار قلبمان را شکسته ای !
و آن هنگام که گریان بر می خیزد و خیال ترکمان را دارد
مبهوت به تماشایش می نشینیم.

لیلا 24 مارس 2009

۱۳۸۸ فروردین ۳, دوشنبه

طعم تلخ بی تو نفس کشیدن را می چشم
آمیخته با شوری اشک
عجب طعمی دارد دوری از تو
نمی خواهم به آن عادت کنم
شیرینی کندوی احساست را می خواهم ...
لیلا روزی از روزها که یاد ندارمش
..................................................

یوسف من
بوی پیراهنت را
بر آستان زندگی می بویم

به سرزمین کنعان
کوچ کرده ام
گمگشته ام را می جویم...
لیلا فوریه 2009
...................................................

۱۳۸۸ فروردین ۲, یکشنبه


کسی به رویایم نزدیک می شود
می گشایم چشمانم را
نور باران می شود اتاقم
و دستی از آن سوی دنیا
در می گشاید
بیدار می شوم
و تو را در آغوش می گیرم.

لیلا دوم فروردین1388
۸۰سالگی و عشق

۸۰ سالگی و عشق ‌تصدیق کن که عجیب است
حوای پیر دگربار گرم تعارف سیب است
لب سرخ و زلف طلایی ‌زیبا ولی نه خدایی
بر چهره رنگ هم اگر هست آرایش است و فریب است
بر سینه‌ام دل شیدا پرپر زنان ز تمنا
۷۰ ضربه او را گویی دوبار ضریب است
عشق است و دغدغه‌ی شرم تن از دمای هوس گرم
می‌سوزم از تب و این تب فارغ زلطف طبیب است
شادا کنار من آن یار
‌آن مهربان وفادار
گویی میان بهشتم تا این‌که نار نصیب است
با بوسه بسته دهانم
گفتم سخن نتوانم
گفتم سخن نتوانم
‌آتش بگنده به جانم این بوسه نیست لهیب است
ای تشنه مانده عاشق‌یار است و بخت موافق
با این شراب گوارا دیگر چه جای شکیب است
آدم، بیا به تماشا آدم، بیا به تماشا
بس کن زچالش و حاشا۸۰ساله‌ی حوا با ۲۰ساله رقیب است
(منتشر در سایت رادیو زمانه )

بانویمان سیمین بهبهانی این شعر را درجلسه ای که گروه زیادی از ایرانیان پاریس و زنان و فعالان جنبش زنان فرانسه حضور داشتند و طی آن جایزه سیمون دوبووار به کمپین یک‌میلیون امضا، به زنان ایران تعلق گرفت و سیمین بهبهانی به نمایندگی از بانوان ایرانی آن را دریافت کرد خواند و خود آن را نماد مبارزه و قدرت خوانده است.عمرش بلند سایه اش مستدام !
زیباترین حرفت را بگو
شکنجه ی پنهان سکوتت را آشکاره کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه یی بیهوده می خوانید. ـ
چراکه ترانه ی ما
ترانه ی بیهودگی نیست
چرا که عشق حرفی بیهوده نیست
روزی ما دوباره کبوتر های مان را پیدا خواهیم کرد
مهربانی دست زیبائی را خواهد گرفت .
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست .
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ئی ست
و قلب
برای زندگی بس است .
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی .
روزی که آهنگ هر حرف
زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانه ئی ست
تا کمترین سرود بوسه باشد .
روزی که تو بیائی برای همیشه بیائی
و مهربانی با زیبائی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوتر های مان دانه بریزیم...
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم .
احمد شاملو

قصد نوشتن داشتم
این شعر بی اختیار به یادم آمد
نیازی به نوشتن ندارم دیگر
او را می خوانم
و سکوت شایسته ترین است

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

شمع روشن کرده ام
تاریکی را به نور سپرده ام

عود سوزانده ام
فضا را به عطر آذین بسته ام

گل در گلدان کاشته ام
خاک را به ریشه بخشیده ام

در انتظار تو ام
پس کی می آیی؟

لیلا اسفند هشتاد و هفت

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

از دود بوی کلوچه می آید

هشت ساله ام
به خانه ی ما آمده است امشب
مثل همیشه رنگ جوراب هایش قبل از هر چیز توجه ام را به خود جلب می کند! این بار سرخ مثل دانه های انار!

پیشانی اش را دانه های عرق پوشانده و انبوه ریش نرمش براق اند و خوشبو. وقتی با مهر می بوسدم گونه هایم را نوازش می کند.
می دوم کتابش را که جلدی از آن را به من هدیه داده می آورم , روی مبل روبه رویش جا خوش می کنم و کتاب را جلوی صورتم
در مقابل چشمانش می گیرم تا ببیند که آن را می خوانم "از دود بوی کلوچه می آید" و او می بیند.

دوازده ساله ام
شبی سرد است برف می بارد .میهمان اوئیم . ب ام و زرد قناری باز هم روشن نمی شود ... به دنبالمان می آید
شورولت آبی رنگی دارد که فضای آن بوی درخت کاج می دهد و ما همگی در آن به راحتی جا می گیریم
لم میدهم . عطر کاج و گرمای رخوت آور شورلت و صدای گرمش حس خوبی دارد.
به خانه اش میرویم در دل کوه.. -.دیواری از میهمان خانه در کوه است-و صدای آب که جاریست گوشم را پر می کند.
فضای خانه اش لبریزاست از موسیقی و عطر شامی خوشمزه که خود ماهرانه مهیا کرده .مبهوت این خانه و صاحبخانه ام.

چهارده ساله ام
به خانه اش می رویم به بهانه ی عید و سال نو.
در یکی از ساختمانهای بلند تهران ساکن شده . با" مادر"زندگی می کند.
در را می گشاید و تابلوی خطی روبه رو اولین چیزیست که به یاد دارم "مرا کیفیت چشم تو کافیست"
این پارتمان آنقدر زیباست آنقدر دوست داشتنی که می خواهم هر گوشه اش رابا چشمانم ببلعم.
در تراسی که محصورش کرده است مرغان عشق آزادانه پرواز می کنند.
"مادر" بانویی ست با چهره ای دوست داشتنی و کلامی شیرین و او "مادر" را با مهری بی کران و احترامی بی نظیر
تر وخشک می کند
این شب هم چون همه ی شب های دیگر با او به زیبایی می گذرد برای من برای ما ...

پس از رفتن "مادر"در یک سپیده دم و پیوستن به ابدیت او هم از ایران کوچ کرد مثل پرستو ها به سرزمین های دور پرواز کرد !
و سالها هیچ خبری از او نبود - یادش با ما بود- و من در قلبم خاطراتش را به جد حفظ میکردم.

" مرتضی رضوان" را زیاد ندیده ام اما از آن دسته مردمانی ست که اگر او را شناختی هرگز فراموششان نخواهی کرد.
بزرگ و از اهالی امروز! روحی به لطافت بنفشه ها دارد, حضوری همچو نسیم و صدایی همچو مخمل !
آنقدر آرام و با تمانینه سخن می گوید که در سایه سار آهنگش می توان به سرزمین رویا ها سفر کرد.
دو سال پیش در رثای مادربزرگم و به حرمت دوستی با پدر قطعه ای برای عزیز سفر کرده نوشت که چشمان همه
با شنیدنش بارانی شد.اندوه از دست دادن مادر را به لطافت گفته بود و با حسی نزدیک به آنچه می دانم پدر تجربه می کند.
از آن روز دوباره حضورش در ذهنم پر رنگ تر شد و افسوسم از دوریش بزرگ تر! دلم برایش چه تنگ شده است...

برایش بهترین ها را آرزو میکنم و امیدوارم او هم خاطره ی دختر کوچک آن سالهای دور را در دل داشته باشد.
دلتنگی
می دانی دلم برای چه چیزهایی تنگ میشود؟
برای گم شدن در نگاهی سبز که بوی علف باران خورده می دهد
برای لمس دستانی که گندمزار رفاقتند
برای شنیدن صدایی که آبشار مهربانی ست
و برای قلبی که به وسعت همه ی دریاهاست
دلم برای عزیزترینم
تنگ می شود

لیلا 29 اسفند 1387

۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

مسافری به خانه ی آشنا سفر می کند امروز - خد ا به همراه -
هنگام وداع مرا در آغوش کشید و گفت
می خواهم عطر تو را برای عزیزانت ببرم
و چشما نش را مه گرفت...
اشکهایم را فرو خوردم
نتوانستم بگویم
عطرشان را برایم سوغات بیار...

لیلا 28 اسفند 1387

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

چشمانت را به من بسپار
روشنی شان را چلچراغ آسمان خواهم کرد

دستانت را به من بسپار
گرمی شان را به ظهر تابستا ن به عاریت خواهم داد

لبهایت را به من بسپار
شکر شهدشان رابه کندوی زیبا ترین ملکه ها پیشکش خواهم کرد

قلبت را به من بسپار
ناب ترین غزل ها را نثارش خواهم کرد

20 اسفند 1387
می خواهم چیره دستی کنم
تو را از کلاه جادویی ام چون پرنده ای سپید بیرون بیاورم
و تماشاچیان را از صداقت پرهای آبی ات مبهوت کنم

می خواهم
قلبت را در آستینم پنهان کنم
و دوباره در میان گلهای صد رنگ پیدا کنم

می خواهم ورق روزهای زندگی ام را در حضور تو بر هم زنم
و تک خال اعجاز حضورت را پر غرور به دنیا نشان دهم

می خواهم
رنگین ترین عاشقانه ها را با ظرافت
از کام قلبت بیرون کشم

می خواهم چیره دستی کنم
من شعبده بازم !

26 اسفند 1387

۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

ماجراى مرا پايانى نبود
در تمام اتاق‏ها
خيال‏هاى تو پرپرزنان مى‏رفتند و مى‏آمدند
و پرندگانى
بال‏هاى تو را مى‏چيدند و به خود مى‏بستند
كه فريبم دهند

موسى
در آتش تكه‏هاى عصايش مى‏سوخت
بع‏بع گوسفندانى گريان
در فراق شبان گمشده
در اتاقم مى‏پيچيد
و من
تكه تكه
فراموش مى‏شدم.

بوى پيرهنت چون برف بهارى تمام اتاق‏ها را سفيد كرده بود
عقربه‏ها
مثل دو تيغه الماس
بر مچ دستم برق مى‏زدند
و زمين
به قطره اشك درشتى معلق مى‏مانست.

ماجراى مرا پايانى نبود
اگر عطر تو از صندلى برنمى‏خاست
دستم را نمى‏گرفت و
به خيابانم نمى‏برد
شمس لنگرودی
باز هم شمس و کلام ناب اوست که مرا به این اندیشه می اندازد که پایان ماجرای من چه خواهد بود؟

۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه


به بهانه ی نمایش مستند "ماه خورشید گل بازی"
دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام از عشق هم خسته
(قسمتی از شعر اندوه تنهایی)
.
برای درک عظمت روح فروغ باید زن بود مادر بود و عاشق بود
و زن بودن هرگز کافی نیست اگر به حقیقت زنانگی نرسیده باشی
و حقیقت زنانگی همان معنای زندگی ست
و مادر بودن یعنی درک بی بدیل معمای هستی
- زندگی بخشیدن -
و عاشق بودن
...
یعنی جاری شدن رستن بال گشودن
و
شک ندارم
که بسیار نیستند زنانی که مادرند و عاشق
.
گوشه هایی از فیلم را خیلی پسندیدم اما
در جستجوی چیز دیگری بودم که نیافتم
.
گرامی باد یاد عزیزت فروغ

۱۳۸۷ اسفند ۲۴, شنبه

سرود ِ آشنائي

کيستي که من
اين‌گونه
به‌اعتماد
نام ِ خود رابا تو مي‌گويم کليد ِ خانه‌ام رادر دست‌ات مي‌گذارم نان ِ شادي‌هاي‌ام رابا تو قسمت مي‌کنم
به کنارت مي‌نشينم و
بر زانوي ِ تو
اين‌چنين آرا م به خواب مي‌روم؟
کيستي که من
اين گونه به‌جد
در ديار ِ روياهاي ِ خويش با تو درنگ مي‌کنم؟
احمد شاملو


سالها پیش نزد آقای علی تحریری مشق سه تار می کردم
حکایت خودش را داشت...روزگار زیبایی بود...
یگی ازاین روزها -بعد از ظهر چهار شنبه ای در تیر ماه-
-در باز شد و شاملو وارد شد-
بر آستان در تابید
آن چنان از ابهت این حضور بی خود شدم که حتی توان پاسخ گویی به سووالاتش را نداشتم
که چه می کنم؟ چند ساله ام؟ و ....
رویای من به حقیقت پیوسته بود
بزرگ مرد شعر امروز چشم در چشمم از من می پرسید
گفت به تمرین ادامه دهید گوش می کنم
و سیگاری آتش زد
علی تحریری که حالم را می فهمید پیش دستی کرد که باشد برای بعد...
و او همانطور که سرش پایین بود گفت
یعنی اینهمه ترسناکم؟
و نمی دانست که این همه با شکوه است...
که نگاهش آفتاب و دستانش همه زندگی ست
که وجودش همه شعر است
و من هرگز آن روز و آن صدا و آن حضور پیامبرگونه را فراموش نخواهم کرد...
کاش وقتی دیگر باز هم او را ببینم.
بر بال باد نشستن

امروز را باخانه تکانی آغاز کردم
یک هفته بیشتر به آمدن بهار نمانده است. عید آمد و ما خانه ی دل را نتکاندیم....
بانویی لهستانی هم به یاری آمده بود ."هلنا" سالیان میانه ی عمر را می گذراند . پس ازجدایی ناخواسته از همسرش تنها زندگی می کند
معلم بوده و حالا زندگی را با فراز و نشیب هایش صبورانه می گذراند برایم از لحظه های خوشبختی اش می گوید. -در روزهای آفتابی وقتی اتاق کوچکش غرق در نور می شود و عطر گلهای گلدان فضا را رنگین میکند فنجان قهوه در دست روی تنها مبل اش لم می دهد و چشمانش را می بندد و این همه خوشبختی را قطره قطره می نوشد.-
دیرتر...
برای آماده کردن هفت سین ام به مغازه ایرانی سر می زنم "تکه ای ایران"؟
صاحبان این تکه های وطن سعی دارند با پخش ترانه های شاد و رقص حاجی فیروز های عروسکی حال و هوای عید را به هر
قیمتی به غربت بیاورند افسوس حضور جعبه های شیرینی درجه سه صادراتی هم تلخی عاریه بودن این فضا را شیرین نمی کند....
ودر چهره ی بی حوصله ی آقای... نشانی از شوق آمدن بهار نمی بینم

اما مصمم تر از آنم که با دیدن این صحنه ها از میدان به در شوم
این چهارده سال همه ی تلاشم این بوده که نوروز را با همه ی زیبایی هایش جشن بگیرم...
این را به ایرانم به فرهنگم و به ریشه هایم مدیونم. ایرانیم هر کجا که باشم...
با خرید ماهی های قرمز و چند "سین" از هفت سین با دست پر از تکه ی وطن بیرون می زنم...یک بغل آرزوی زیبا را هم
به هر مصیبتی گوشه ای جای می دهم و مرحمت زیاد...
کلی کار دارم و دخترکم که در انتظارم است.
راستی برای خودم هم عیدی خریدم "بر بال باد نشستن" از شهرنوش پارسی پور ...
صفحه ی اول کتاب خواهم نوشت لیلا عیدت مبارک ...

۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه

دیشب ساعت ها به دو زن که مدت هاست به ابدیت پیوسته اند فکر می کردم
هردو زندگی ام را به نوعی تحت تاثیر قرار داده اند
یکی کودکی ام و دیگری آغازین سالهای جوانی را
یکی روزگاری بی دغدغه سراسر خوشی را به من هدیه کرد و دیگری راز شیرینی را با من شریک شد -رازی که شیرین ترین بود-

آغوش یکی امن ترین جزیره ی کودکی ام بود و عطر تنش مایه ی آرامش
با او کوچه های کودکی را دویده ام
و
خانه ی دیگری بهشت بود و دست های مهربانش آشیا نه ای گرم
با او از دلواپسی های عاشقانه ی نوجوانی بسیار گفته ام

و هردو زنان پر قدرتی بودند در زمانه خودشان...
دریا دل و به طرز حیرت آوری شجاع
و
زندگی با هیچ کدام مهربان نبود
شادی ها شان کوچک بود و غم هاشان بسیار
هردو زمستان سفر کردند
و
من فرصت وداع نداشتم
با هیچکدام...
فرصت اینکه بگویم چقدر بودنشان زیبا ست
که چقدر دوستشان دارم
که یادشان همیشه با من است
-که جایشان چقدر خالی ست.

۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

به نام هستی بخش
آرام باش عزيز من آرام باش
حكايت درياست زندگى
گاهى درخشش آفتاب، برق و بوى نمك، ترشح شادمانى
گاهى هم فرو مى‏رويم، چشم‏هاى‏مان را مى‏بنديم، همه جا تاريكى است،

آرام باش عزيز من
آرام باش
دوباره سر از آب بيرون مى‏آوريم
و تلألوء آفتاب را مى‏بينيم
زير بوته‏ئى از برف
كه اين دفعه
درست از جائى كه تو دوست دارى طالع مى‏شود
با شمس لنگرودی آغاز می کنم
این روزها اشعار او نزدیک ترین به منند
میلاد پنجره ام را به عزیزانم مدیونم
به عزیزی که اندیشه ی این شروع نو را به من یادآوری کرد
و هر روز تشویقم می کند که بنویس دختر گلم بنویس...
به عزیزم نیما که دستم را گرفت تا این پنجره گشوده شود
پویای مهربانم که برایم جستجو کرد وقت گذاشت و مثل همیشه با من همفکری کرد
و .....
حس غریبی است ...
عریانی فکرم را جشن می گیرم...
از پیله ام بیرون می آیم...
پروانه می شوم.