۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

انگار هرگز نرفته ای
که پاشیده می شوی روی لحظه هایم
و صدایم درد می شود در رگ هایت
که عادت کرده اند به نوازش هایم.
و خط های پیشانی ات
که عمیق تر می شوند از بو سه هایم
با چشمان بسته نگاهت می کنم
که با دلم می بینمت
و باور می کنم
خوابی که با تو طی کرده بودم را
در سطرهای شعرم دوباره پیدا می کنم
خاطراتت را به خواب هایم بفرست
تا زخم های تردید در آینه فراموش شوند...

لیلا
آبان 1390

۱۳۹۰ آبان ۸, یکشنبه

هم بازی دست های توام
هم پای دیوانگی ها
هم پیمان سرگشتگی هات
به نگاهت هوایی می شود دلم
سرت را بالا بگیر
نگاهم کن
در بستر این لاجوردی
چشمان توست
که سپیده را تماشایی کرده...

لبلا
هشتم آبان 1390

۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

هنوز نفس می کشد زمین
هنوز قدم می زند نسیم
و رفتنت در بارش برگ ها معنا می شود
چه ساده است رفتار زندگی
امروز که سفره ی دل پهن می کنیم و
فردا که دانه ی اندوه جمع می کنیم...
لیلا
ششم آبان 1390

۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

مهریه ام را به دستانت می بخشم

از آغوشت جدا می شوم

و عقد نامه پوشالی امان را

هفت بار در چشمانت تطهیر می کنم

هنوز بکارت لب ها و

معصومیت قلبم درد می کند

تیر می کشد

یخ می زند...

احساس می کنم

زنانگی ام با رفتنت عاریه ای شده است

و بلوغ در چهل سالگی

برهنگی ام را به انزوا می برد

خسته ام از خواستن های بی انجام و

نخواستن های مدام

از داستان های ساختگی تحمل و

لبخندهای باسمه ای وفا

در حیرتی پراکنده می شوم

که بودنم را چون کاه بر باد می دهد...


لیلا

پاییز 1390
باد بود
و ابر بود
و آفتاب
و دستان تو که نفس ها را محکم گرفته بود
آه بود
و اشک بود
و شعر بود
و نگاهت که روزگارم را دیوانه می کرد
این واژه ها که می ریزند بر تنت
و این خنده ها که می شکفند بر پیرهنت
بوی باران می دهند
و طعم اشک
و خاطرات زنی که خواستنش آغوشت را شعله ور کرد...
لیلا
چهارم آبان 1390

۱۳۹۰ آبان ۲, دوشنبه

مو سپید نکرده ام در آسیاب زندگی
صبر از تو سیاهم کرده است
زاده شدم تا تحمل را بر دوش کشم
می میرم تا غربت را جاودانه کنم ...

لیلا
یکم آبان ماه 1390

۱۳۹۰ مهر ۱۹, سه‌شنبه

جهان انگار
جایی میان لبخند هامان سرگردان مانده است
روزها ، به نیامدنت عادت کرده اند
وشب ها ،تاریکی را با چشمها تقسیم می کنند
نبودنت
روانداز صد تکه ای ست
که تنهایی ام را گرم نمی کند...
لیلا
نوزدهم مهر هزارو سیصدو نود

۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه

تا سنگ می شوی
آب می شوم
شاید روزی به دلت راه باز کنم
تا جاری شوم
کوه می شوی
تا صعود کنم به بودنت
از مرگ دل بریده ام
آب نمی شوی
سنگ می شوم ...
لیلا
مهر 1390

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

گوش کن محبوب کوچک تحملم
من از نبود صدات حرف می زنم
که نمی دانی پاییز فصل من نیست
و رنگ ها در جامه دانم همه خاکستری ست
که دیوار امتداد نیامدن است
و جاده دلیل دور شدن
که نمیدانی چگونه ببوسی ام
و نیستی که در آغوش بگیری ام
و نمی آیی تا ببارانی ام
و خیال می کنی کوه به کوه میرسد
و آدم به آدم نمی رسد
و می خندی که ، هرگز نفهمیده ام!
بدان این روزها زمین گرد نیست
آسمان، گنبد فیروزه ای نیست
و ماه شبهای تاریک را فروغی نمی بخشد
این روزها ،زن ها تاجر
مردها شعبده باز
و زندگی دالان تاریکی است که در آن گیج می خورند
و من
آنقدرازآدم ها دورم
که دلتنگ ثانیه ها هم نمی شوم ...

لیلا
سیزده مهر 1390