۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

طرح عصیانی دوست داشتن
در لحظه ای فراسوی هماغوشی
در زهدان حافظه ام شکل می گیرد...
عریان می شوم در برابرت
و رد جادویی چشم ها ی توست
که پیکرم را نقاشی می کند...
حس می کنم به هم پیمان نا مرئی ام خیانت می کنم
و حیثیت خانواده ای پر آبرو را بی شرمانه به تاراج می دهم
شرمم باد که پشیمان نیستم و
هر لحظه اراده کنی دوباره عاشقت می شوم...
پوستم از هجوم حسی از جنس جنون تاول می زند
و انگار دستهای تو از چهار سوی تنم
شکرانه تسبیح عشق را به سوی نور می چرخانند
می نشینی در برابرم - آینه در دست -
به خود می خوانی ام
و من از آفتاب دوباره لبریز می شوم ...

لیلا
جمعه هشتم آبان 1388

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

به کدامین آغاز ایمان بیاورم
در روزگاری که فصل ها یکسره خا کستری اند
انگار آفتاب با زمین قهر کرده که
کوه های یخی جای پونه های وحشی روییده اند...
در سرزمینی که نهنگ ها
در امتداد ساحل غربت جان می دهند
طنین خنده ی موج از جان صدف ها به گوش نمی رسد...
شب ها بلند و ماه هم چه بی رمق
گویی ساعت شب قطبی رسیده است ...
به کوچه نگاه می کنم - به انتهای رفتنت -
انگار اینهمه دلتنگی در رثای تو بوده است...

لیلا
آبان 88

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

درخت ها از اعماق بودنم قد می کشند
و سرشاخه ها ی رشد - این زائران همیشه ی نور-
از شانه هایم سر می زنند
نزدیکی به من
نزدیک تر از زمین
ریشه هایم را در آغوش گرفته ای و
من زندگی را با قدرت از ذرات وجودت می بلعم
بخوان برایم
بخوان
سرود باران را
که سالهاست آبستن دردم
و خاک مرا که در حسرت فرو کشیدنت
قاچ قاچ شده است بارور کن
بنویس بر قامت سبزم
هر چه آرزوی نهفته را و
نگاه کن که میوه های اندیشه ام
از همیشه رسیده ترند ...

لیلا
4 آبان 1388

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

آسمان بی پرنده و
دریا بدون موج
تکرار غم انگیزی ست از نبودنت
گاهی خیال می کنم اما
آبی بس است برای پرواز و
تر شدن برای غربت.
این روزها در نبود صدا
چشم ها با تو حرف می زنند.
نگاهم را تا بیکران چشم هایت پرواز می دهم
و با دست ها ی نازکم به جانبت پارو می زنم
می خواستم کوبنده موج دریای خیالم باشی
و تنها در بندرگاه آغوش من کناره بگیری
می خواستم تک درخت باغچه ات باشم و
همه فصل ها از لب هایم گیلاس بچینی
می خواستم تو باشی
من باشم
تکراری نباشیم...
کجایی ای نجات دهنده ی من
تا پروازم را ببینی و به ساحل رسیدنم را
از در درآ و در آغوشم بگیر
ریشه های درد را بکن
سایه ام باش...

لیلا
هجده اکتبر دوهزارو نه

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

حکایت -یکی بود یکی نبود- نیست قصه ی ما
تو بودی و تو رفتی و تو مانده ای هنوز
نبودنت آغاز بود و پایان هم
بودنت که به آنی دلیل ماندن شد
در این گریز ناگزیر قصه ی ما
خیال سفر تمام دلهره ی من بود
تنم که بومی دست های تو شد آخر-یکی بود و دیگر هیچ کس نبود-
لهیب نگاهت که آواره کرد مرا -یکی نبود و آن همه ی دیگر بود-
نخست دیدار تو دیباچه ی حکایت بود
حدیث دل بریدن من کلام آخر شد

لیلا
مهر ماه هشتاد و هشت

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه


ترجمه چند شعر از رزه آوسلندر


آن سوی دیوار
راوی افسانه ها رویا را نفس می کشد
زندگی را می ستاید
عشق را با رنگ جادویی اش
و حقیقت سبز را .
در هر پنج قاره
پشت دیوارها
راوی افسانه ها
زندگی را می ستایند
و عشق را.

........

کیستم؟

شعر می سرایم در لحظه های تردید
به وقت شادی
شعرها در من نوشته می شوند
کیستم اگر ننویسم؟؟

.......

فقط می دانم

می پرسی ام چه می خواهم؟
خود نمی دانم
فقط می دانم
رویا پردازم
و زندگی ام بسته به رویاست و
در ابرها غوطه ورم
فقط می دانم
انسان ها را دوست دارم
کوه ها
باغ ها
و دریاها را
فقط می دانم
رفتگان بیشماری در من می زیند
لحظه ها را می نوشم و
فقط می دانم
این فراز و نشیب ها بازی زمان است ...

........

من

مرجان دریای خطرات
نسیم را به انتظار نشسته ام
صیدم کن بانو
بیاویزم بر گردنت
که این همه ی خوشبختی من است ...

........

نفس

در اعماق رویاهای من
خون می گرید زمین
ستارگان در چشمانم لبخند می زنند
مردمانی بسیار به سراغم می آیند
با پرسش های رنگ به رنگشان
سقراط را بجویید می گویمشان
سروده ی دیروزم و وارث فردا
اکنون نفس ام نام دارد...

......


۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

رخت می شوید شب
هزار تکه رنگ پهن می کند بر بام آسمان
آبشار نور می بارد بر کوچه های تنهایی ام
و این پنجره ی من است که ماه را در آغوش می گیرد
بی خوابی شب ها شادابی گونه ها یم را وقیحانه می دزدد
و خیال توست که در کنج چشم ها خانه کرده.
می ترسم از این دلتنگی غریب
از این دلشوره ی مدام
که بودنم را موریانه وار می کاهد...
حیرت می کنم
چه تحملی داشته ام این سال ها !
در رویای نگاهت آب تنی می کردم و
در اشک ها غرق نمی شدم
کابوس دوری را به خنده تعبیر می کردم و
از وحشت بر خود نمی لرزیدم...
چرا هیچ کس نیست که بگوید
در چه لحظه ای از پیوند ما
کجا در امتداد این فاصله ها
گناهی مرتکب شدم که این همه
اندوه بر پیکرم می نویسی و
من آب نمی شوم !

لیلا
15 مهر ماه 1388

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

هان و هان آسیاب به نوبت !
خنده های تلخ امروز تو
شوری اشک های فردای من
این بهت حیرت آور که بختک وار چسبیده گلویم را
روزهاست که سردی فاصله ها را تکرار می کند و
خاطراتمان را که ترد بود مثل سیب سبز
با صد مصیبت به باغ آرزو پیوند می زنم
با تنم اما چه کنم ؟
زخم های کلامت هزار پاره اش کرده اند
این روزگار
روزگار ناکامی ست
دیگر به زبان نگاه هم نجوا نمی کنیم
از تکه های صدامان رودهای خون جاریست
دلتنگی ها را عاشقانه جشن می گیریم و
خنده را در تاریک ترین پستوی خانه پنهان می کنیم
هان و هان آسیاب به نوبت !
در چه زمانه ای عاشق شدیم
در چه روزگاری پیر می شویم
فکرم چه درد می کند
از شانه هایم حسرت می چکد
و تو با قایقت از جزیره ام دور می شوی ...

لیلا
جمعه دهم مهر ماه هشتاد و هشت

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

مثل تیله های رنگی ات
دست به دستم نکن
بی خیال به فراموشی پرتم نکن !
در قالبم نریز
-چدنی نیستم-
دست هایم را بگیر
مرا با خودم اندازه کن !
وقتی از خیالم می گذری
قیل و قال نکن
گوشهایم از درد متورم شده اند و
داروخانه چی محله مان مدت هاست
به دردی بی درمان دچار شده است ...
این طور که نگاهم می کنی
حس می کنم شاخ در آورده ام
به موهایم دست می کشم
راستی که از بازیچه شدن شاخ در آورده ام !
نصیحتم نکن
خوب می شناسمت
دنیا دیده نیستی که هیچ آواره ای هنوز
میان کودکی و مردانگی ساختگی ات !
خنده هایم را درباد پنهان می کنم
مبادا باز خیال کنی
تو را به سخره گرفته ام...
دیگر از دیوانگی هایت خسته ام
درها را به روی خیالت می بندم...

لیلا
1 اکتبر 2009