۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

هم قصه ی دیروز
قیس
آشنای قدیمی
کجایی؟
سال هاست که پی ات می گردم !
کجاوه نشین نیستم
غربت نشینم و دل خسته.
شوریده ی کویر خانه ام نیست
در سرزمینی سبز خار گشته ام !
رسم دلدادگی را قرن هاست که فراموش کرده ام
لیلا ی آن روزها در هیاهوی شهر حیران است !
تنگ غروب
به وقت سقوط شرقی ترین ستاره در دور دست
در ایوان خانه ام
که هیچ شباهتی به خیمه ی آن روزگار ندارد
می نشینم و
طلوع ماه را در انتظارم
محبوب دیرین مجنون
آخر کجایی؟
نکند تو هم به جمع عاشقان بی دل این روزها پیوستی؟

لیلا
9 تیر ماه 88

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

ای وای ...
با دست راست می نویسم
مگر چپ دست نبودم؟
نیمکره های بی حوصله ی مغزم
با ظهور نامت چه بی تاب می شوند
و قلبم که خیال می کردم جایی در سینه می تپد
در سراسر بودنم حالا می زند
از سر تا پا همه نبض می شوم...
یادگارم از بلوغ
غلیان زیبایی بود و رشد
زنانگی را اما
تو به من بخشیدی !
و ترانه ی زایش را
که حوا سالیان پیش گم کرده بود
در زهدان خاطرم بارور کردی
و ذرات شکوفه را
به توده برف های زمستان تنم پاشیدی !
حالا در حضورت غرق می شوم
به شوق یادت پر می گیرم
و با دستانت می رقصم !
تقدس عشق ت مرا به شعر رساند
آن قدر از تو لبریزم
که هرگز به یاد نمی آورم
با کدامین دست می نویسم !

لیلا
هشتمین روز تابستان هشتاد و هشت
سپیدی مویی نیست
در سیاهی جنگل فکرم
هزار ساله ام
و هنوز هم زیبا.
شعرم
بکارت ساختگی کلام را هزار تکه می کند
آخ صدایم درد می کند
از هجوم این الفاظ منسوخ
از کجا می شنوم
نوای کمانچه ی مهرورزی پوشالی را
که حتی عنکبوت ها را هم فراری می دهد
نگاه کن
در هیاهوی این شهر پر فریب
زنی هست
که برای عاشقی مزد می گیرد
و اندام چروکیده اش
هوس هم خوابگی را سترون می کند.
همدلی را باور نمی کنم
چرا که در این کهنه بازار
دلاله گان محبت بسیار بوده اند
فاسد تر از زمانه ی مسموم
مفلوک تر از گدایان بی دست و پا.
هیچ نشانی از بهبودی زمانه نیست
در تلاطم این همیشه خسته ی سیال
آنچه را که بی تردید می پذیرم
تکرار دروغی ست
که سال هاست
در گوشه ی قلب ها جای گرفته است
فریبی بزرگ
که زندگانی نامش نهاده اند...

لیلا 7 تیر 1388

۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

این شعر نیست تنها یک یادآوری ست به خودم !

چه فرقی می کند
که عاشق سام باشم یا بابک؟
مهم اینست که عاشقم
و قلبم دوباره این روزها تند تند می زند!
شور دلدادگی ست که بطن ها را لبریز کرده
یا دچار آریتمی شده ام؟
-البته آن هم کشنده نیست-
فرقی نمی کند
مهم اینست که هنوز
این تپیدن ها هست
و اشتیاق دوباره روییدن
کمی هم امید ...

لیلا جمعه پنجمین روز تابستان

۱۳۸۸ تیر ۴, پنجشنبه

تو را تا بلندای آفتاب پرواز میدهم
تا نگاهم
دوباره به خورشید بخندد
و دلتنگی های شبانه را
به ماه می بخشم
تا بی قراری هایم
کنار ستاره ها کمرنگ تر شوند
آتش گرفته خرمن این دلتنگی دیرین
خاکسترت را بی محابا
به فراموشی دیروز می بخشم...

لیلا 4 تیرماه 88

۱۳۸۸ تیر ۳, چهارشنبه

در جستجویت
به گوشه های گمشده سر می زنم
حالا
همیشه.
روز
شب .
کنار پنجره
لا به لای شعر
آن سو ی آینه
پشت رنگین کمان .
انگار یکی از همین جا ها بود
که گم ات کردم
دی روز بود یا دی ماه
یادم نیست
تو را گم کردم؟
یا تو پنهان شدی؟

لیلا 3 تیر 1388
نیستی
و هم آغوش باران می شوم
که مثل رویاهایم
خیس و غمگین است .
ادامه ی شب
تو را به یادم می آورد
و نگاهی که بوی یاس می داد
و من در تکرار آن
سال ها خواب می دیدم
و خیال می کردم
خوشبختی را در آغوش گرفته ام ...

لیلا تیر ماه 1388
در راه بودم
در جستجوی نهانی ترین راز هستی
که ناگهان
طرح تو در برابرم مجسم شد
و دریافتم
که زیبا ترین قصه ها تویی
آوایی در باد
مرا به تو می خواند
آسیمه سر به تو پیوستم
رازی در میان نیست
تو هستی
و زندگی هست ...

لیلا 2 تیر 1388
به تو نگاه می کنم
و عشق را پشت سیاهی ها پنهان می کنم
چشمهایت
مثل دریاست
که موج هایش مرا تا ناکجا می برد.
آفتاب را به خانه ام می آوری
ماه را
ستارگان را
آسمانم با نگاهت وارونه می شود
و باران از زمین به آسمان می بارد
کنار تو
شبیه کهکشان می شوم
و راه شیری در سینه ام تکرار می شود....

لیلا 3 تیر 1388

۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

ترجمه ی شعری از رزه آوسلندر

به رویایت
چراغی بیاویز
چرا که ماه حیله گر است
و منبع نوری نامطمئن

ستارگان
پرتو هایی در غلاف پوشیده اند
گسترده بر صفحه ای سیاه

چگونه کوه نیمه شب را صعود می کنی؟
با نردبانی از نسیم؟
بی شک
راه های بی شماری به قله می رسند
به رویایت چراغی بیاویز!

24 خرداد 1388

۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

ترجمه چند شعر از رزه آوسلندر

خود را فراموش کرده ام
جایی اسمم جا مانده است
تصویرم را از رود بیرون نتوانم کشید
بنوش عشقم را
که در ذرات ماسه ها غرق شده است!

....................................................................

دفترچه خاطرات

روز
کتاب من است
اینجاست که
زندگی ام را ثبت می کنم
که شادم...
که رنجورم...

....................................................................

در کائنات

در هیچ خود را گم می کنم
در کائنات دوباره پیدا می کنم
هیچ نابودم می کند
در کائنات دوباره جان می گیرم
مخلوق واژگانم!

.......................................................................
تو به صد فاصله از من دوری
و به صد حادثه از من مبهوت
تو سکوتی سبزی
هق هق گریه ی خاموشی تلخ
گل تنهای منی
که در این فصل جدایی غم را
به تماشای سقوط دل من می سپری

لیلا خرداد 1388
زیر باران نگاهت
بوی یاس می دهم.
باران
از عشق می گوید
و نگاهت
مرا یاد سیب سبز می اندازد.
لبریز از عطر یاس
به یاد باغچه می افتم
و نهالی که در سینه کاشتم.
از باران می نویسم
و چشمانت می خندند.

لیلا 11 ژوئن 2009

۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه

به رد پای نگاهت بر فنجان چای ام خیره می شوم
و سایه ی خیالت که کنارقندان لمیده است.
تو را تلخ می نوشم و
شیرینی یادت در دهانم آب می شود.

لیلا 20 خرداد 1388
چقدر بال هایم درد می کنند
کی از عرش افتادم که یادم نیست؟
همین دیروزهای نه چندان دور بود
که در آسمان شعرت شادمانه می چرخیدم
مرا فرشته ی روزگارت می خواندی و
بر اسمم قسم می خوردی
خواب بودم انگار
وقتی که بال هایم را کندی
سقوطم را به خاطر نمی آورم اما
خوب می دانم که دیگر فرشته ات نیستم...

لیلا 20 خرداد 1388

۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

زمان در انحنای فاصله ی من و تو
ایوب وار به تجربه ی صبوری میرود
وسعت دوری و
تلخی بی هم نشستن
در ابعاد قلب هامان بی قراری می کند.
تو از رفتن من می ترسی و
من از نرسیدن تو بیزارم.
جدایی را به نام می خوانیم و
در رویا بیدارمی شویم.
حکایت رفتن من
روایت آمدن توست
و ثانیه ها به پایداری ما می خندند...

لیلا 18 خرداد88
باران نور می بارد از ابر آفتاب
چکاوک ها بر متن رنگین شیشه می رقصند
در حجمی پر ستاره
که تا به انتها آبی ست
نگاهم به سبزی برگ می چسبد
و هجوم رشد گرمم می کند
رویش زندگی ست که زیر انگشتانم قد می کشد.
نسیم از هر سو سرک می کشد
و زمین مرا با رشته های ناپیدا
به ریشه پیوند می دهد
در میانه ی زندگی به ژرفای بودن می رسم
و این هستی من است که با
شور شیرین حیات در هم آمیخته
هر تکه ی نگاهم از لبخند لبریز می شود
حس می کنم
در پنهانی ترین رودهای تنم
عطر عشق همچنان جاری ست.
لیلا 17 خرداد 1388

۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه

حالا شبیه هیچ چیز نیستی !
نه طرح کودکی بازیگوش
با چشمان روشن و موهای فرفری.
نه تصویر مردی مهربان
با لبخندی به بزرگی آسمان.
من در فاصله ی کودکی تا مردانگی ات
جایی به اندیشه ات سرک کشیدم
و تو را که تنها در گوشه ای ایستاده بودی
بی صدا در آغوش گرفتم.
و بودنت آنقدر نجیب بود
که آواره ام کرد .
حالا ببین
چطور با سرعت نور
از خیالم فرار می کنی
و مرا با تکه های خاطراتت
در لا به لای ثانیه ها جا می گذاری...
لیلا 15 خرداد 1388

۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

ذرات عشق را که سال هاست گم شده اند
در آغوش لبریز از بهارت دوباره پیدا می کنم
رنگین کمان چشمانت
پاداش همه رنج های زندگی ست
و دستانت همچو میزبانی صمیمی
کبوتران تشنه ی خیالم را آب می دهند
دریای سینه ات با آن همه صدف های مهربان
چه سخاوتمندانه کشتی سرگردان گونه هایم را پناه می دهد
و گرمای حضورت
تن پوش روزهای سرد تنهایی من است
که نجاتم می دهد از یخبندان این سرزمین سرد!

لیلا 15 خرداد 1388
وقتی خوابی
بیشتر دوستت دارم
دی شب با بوسه ای
تو را به رویا پیوند زدم
و نگاهت را
در عبور نسیم دوباره دیدم
غلت می زدی
و تنهایی از شانه هایت فرو می ریخت
خنکای نیمه شب
در امتداد بازوانت قدم می زد
و نفس هایت
آرام و عمیق
گوشه های اتاق را نوازش می کرد
غنیمتی ست تو را داشتن
حتی وقتی خوابیده ای!

لیلا خرداد 1388

۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

عریان از اشتیاق با تو بودن
در آغاز دوباره روییدنم.
به سایه ات که بر دیوار کم رنگ شده تکیه می کنم
و حجم خالی نبودنت را در پنجره آه می کشم.
دلتنگم برای صدایت که آهسته
در جیک جیک گنجشکان محو می شود ...
بیا سکوتت را که برایم تحفه آورده بودی ببر !
من بارها به عکس ات در قاب حسرت خیره شدم
و خاطرات کو چکمان را در حافظه تکرار کردم...
شمع در سقاخانه ی چشمانت روشن کردم و
یاس در گلدان خیالت کاشتم
و عاشقانه در انتظار روزی نشستم که دوباره بخندی
و باور کنی که آفتاب خیال دیروز نیست
و عشق انتهای رسیدن است!

لیلا 14 خرداد 1388

۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

برای قصه های از یاد رفته ام رویا می بافم
و حقیقت را که فرسنگ ها در فاصله است
به ضیافت ماه می خوانم.
در آستان شب رو به روی آینه ایستاده ام
و قطره های باران را بر خیال خیسم مجسم می کنم.
رویاها در همین لحظه هاست که ساخته می شوند
وقتی زنی زیبایی را در آینه تکرار می کند
و پرنده ای به دور ترین نقطه ی زمین می کوچد.
و آن زمان که کودکی شیرینی بستنی را در خواب می بیند!
کاش می شد که بیایی
و قصه هایم را در آغوش بگیری
و در لحظه ای میان حالا و همیشه
به رویایم بپیوندی!

لیلا سیزدهمین روز از خرداد ماه 1388
به دریا می پیوندم
و به ماهیگیرانی می اندیشم که
نگاهشان را در اعماق آب گم کرده اند.
می خواهم در گوش صدف ها بگریم
و نوای مرغان دریایی را بر قامت مو ج ها بپاشم.
به آب نگاه می کنم
و به ماهی های رنگ به رنگی که
در فلس هایشان رویاهایم را پیدا می کنم.
موج هایی که به ساحل سر می کشند
آوای پریان را با خود می آورند.
و بیکران ماسه ها وقت غروب
رنگ غربت به خود می گیرند.
هر بار که دلم تنگ می شود
به دریا می پیوندم!

لیلا 13 خرداد 1388

۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

آن روز که آمدی و بر تنهایی پلک هایم تکیه زدی
پیش بینی نمی کردم که با رفتنت
تکه ای از مرا هم با خود ببری
پشت پلک هایم از اشک سر می رود
گفتی به خاطر چیزهای کوچک گریه نکن
اشک هایت را برای شادی های بزرگ ذخیره کن
اما مگر می شود تکه ای از جانت کنده شود
و تو از اندوه آواره نشوی؟
تو می روی و رفتن و تنهایی را تجربه می کنم
وسعت دشت و بی کرانگی دریا
و اندوه همه ی سرگردانی های زمین را
و زندگی از رفتن تو آغاز می شود
و عشق پیش از آمدن تو جان داده بود...

لیلا 12 خرداد 1388
با آسمان قهر کرده ام
چشم دیدار ماه را ندارم
از چشمک زدن ستاره ها بیزارم
می خواهم عریان زیر باران بنشینم
دفترم را باز کنم و شعر بنویسم
می خواهم روی خاک خیس غلت بزنم
و تنم را با گل بپوشانم
و خواب هایم که حالا شکل زندگی شده اند را فریاد بزنم
آن وقت تو بیایی
رو به آسمان بنشینی
و دفترم را بلند بلند بخوانی
شاید با آسمان دوباره آشتی کنم...

لیلا 12 خرداد 1388
آن روز که گفتی
''لیلا شرابخانه نکن ان دو چشم را ''
هرگز فکر می کردی که عاشقت شوم؟
حالا نزدیک تر از همیشه
زیر پوستم نشسته ای
و به جاری رگها زل می زنی
و من از چشم هایت که
شراب می نوشند بی آنکه مست شوند
نشانی تاکستان ها را می گیرم
و از لبهایت می پرسم
چرا نامم را در انزوای کوچه ی متروک پنهان کرده ای؟

لیلا 11 خرداد 1388
سحر قایقم را به دریا می اندازم
پارو نمیزنم نسیم مرا با خود می برد
دل به موج ها سپرده ام
هوای مروارید ست در سرم
آیینه ی آب در برابرم
و عکس تو که در آن پیداست
شوقی به کشف ناشناخته دیگر نیست
لبخند تو در صدف زیباست.

لیلا یازدهمین روز خرداد 88