۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

چگونه میان این همه حوا بازم خواهی یافت
مرا که هرگز از بهشت رانده نشده ام
و سیب این ممنوع دیرین را
با زنانگی ام متبرک کرده ام
گندم می روید در زهدان بودنم
و دستان جستجو گرت
تنم را بی شرمانه بارور می کند
محبوب من
آدم
با آن نگاه گناه آلود و آغوش پر خواهشت
در سفر تا نهایت جهنم با من باش
و سرگردانی ات را
در هفت آسمان چشمانم پاک بشوی
این فریب نیست
داستان هستی ست
و همه ی آنچه مرا تا ابد با تو پیوند می دهد

لیلا
9 خرداد 1388

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

از تو چه پنهان
نمی دانم این زخم های تنهایی
حاصل دردهای بر دوش کشیده اند
یا سال های آوارگی؟
خوب می دانم اما
زندگی بازی کودکانه ایست
که برندگانش از پیش تعیین شده اند
و سرگردانی بازندگانش
تقدیر را هم به ستوه آورده است
این که من اکنون
بازنده ام یا برنده
مهم نیست
امروز من
حرف های ناگفته را با لب های بسته فریاد می زنم
و لرزش دستان روزگار را در برابر چشمانم می بینم ...

لیلا
بهار 1389

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

سفر را در من تمام کن
با کوله باری که از خواستن پر است
همه چیز در امتداد نبودنت
به اجزای درد متصل می شود
و بر پنهان ترین گوشه های شهر
صدای قدم های تو نازل می شود
من با خودم حرف می زنم و
آیه های شعر از دهان تو جاری می شوند
پشت این میز
در این اتاق
برای چند ساعت بیشتر عاشق بودن
برایت حرف می زنم
و با هر جمله
هر سطر
انگار تنها تر می شوم
روز به روز
ساعت به ساعت
بگو
چگونه خواهی فهمید
وقتی در آستان حضور پدیدار می شوی
دلم آواز می خواند و تنم بوی باران می گیرد
و من
با لالایی صدایت سال های بی خوابی را از یاد می برم ...

لیلا
سوم خرداد 1389

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

تو از جایی دور تر از خواب می گذری
و من سایه ات را
روی دیوار تنم نوازش می کنم ...

لیلا بهار 1389

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

مرا به نگاهت راهی نیست
و این بیهوده خواستن مدام
هستی ام را تباه می کند ...
نیازی نیست که دوستم داشته باشی
من از خیال بودنت لبریزم...
بعد از تو
عریانی ام را به آینه می بخشم
و قلبت را در سایه ی خواب در آغوش می گیرم
می ترسم تنها فصل اشتراکمان -عشق- را
به آب سپرده باشی
و دستانم در تاریکی چشم هایت بوی تنهایی بگیرند...

لیلا
اول خرداد هشتاد و نه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

عبور تو را تنها
کبوتر بلند اقبال قلبم دید وقتی
از آن سوی برج دوستی
به جانب آبی سفر میکردی و من
درکوچه های متروک آشنایی
بی خبر پرسه می زدم ...
گاهی خیال می کنم
تنها کنجکاوی قدیمی تو بود که
ما را به خیال عشق فریب داد و من
بی خبر ازهزار رنگی زمان
صدایم را در هیاهوی باد به خنده گم می کردم
ترس های تو بختک وار شیرینی رویا را
به کابوسی مبدل کرد که عاقبت
مهتاب شب های بودن را
سیاه مثل چشم های تو کرد...

لیلا
20 اردیبهشت 1389