۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

دل دلینم را کجا می بری؟
می دوم در دشت های خیال
و به آغوش تو می رسم .
گویی در شهر تو نیز آسمان همین رنگ است
بگو چه باید کرد تا باران
بر سقف خانه ات ببارد
و داغمه بسته لبهایت از بهار سیراب شوند
عکست هنوز
در چشم ها پنهان است و هر جا که باشی
لبخندت پوستم را می نوازد
بی آنکه بخواهی ...

لیلا
6 اسفند 1388

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

من رد سرخ حبه های انارم
بر سپیدی پیرهنت
بی قراری نو رسیده سیبی که از وحشت شیرین شدن بر شاخه می لرزد
ابن فصل آخر است و من
طعم بنفش عشق را
از تاک های چشم تو می نوشم
و لرزش پلک هایت به وقت سراب
خواب پیچک های تنم را بر هم می زند
جایی میان آوازهای ما
سینه سرخ ها می رقصند و
آسمان طرحی از لبخند به خود می گیرد
و شیرینی نگاهت
تمشک های بوته ی بلوغ را تکرار می کند
گم می شوم در عمق باغ بودنت و نسیم
عطر آشنای مهر به تنم می پیچد
چه خوب کردی که آمدی
این سال ها کجا بودی؟

لیلا
جمعه سی ام بهمن هشتاد و هشت

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

خواب هایم را بخوان
شب بلند است و ستاره ها هر لحظه خوشبخت تر می شوند
انگار ماه سال هاست که در آغوشت بخواب رفته است
بیداری پلک ها را بغل می کند
و من برای تکیه دادن به گونه هایت دوباره دلتنگ می شوم ...

لبلا
27 بهمن 1388

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

دگر بار در من زاده شدی و
دوباره آمدنت را خواب دیدم
صدای گام های تو در کوچه های نوجوانی و
طنین خنده های من در گوش شهر
حادثه ای بود که تو را به من رساند ...
شبیه تو هیچ کس نیست
و هر که از پنجره ام گذشت
می خواست تا نگاه تو را تکرار کند
و من از دیروز تا همیشه
دستان تو را گم کرده بودم ...
داستان به فراموشی رسید که عاقبت
سایه ات از جنس نور بر دیوار ذهنم افتاد
می دیدمت شانه به شانه با آفتاب از دور دست می آمدی
و من عهد بستم تا به خورشید نرسم
از آغوشت جدا نشوم
مرا به تو راهی نبود و
هیچ تکیه گاهی طاقت سنگینی ام را نداشت
دلم بود که یرای شمارش نفس هایت تنگ بود و
نگاهت که روزمرگی ام را به خنده تعبیر کرد
و تقدیر بازیچه ی دستان ما شد
تا تو را درتاریکی گیسوانم خواب کنم ...

لیلا
19 بهمن 1388

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

هیچ خاطره ای مرا در ذهن باد تکرار نخواهد کرد
و کلامی که هرگز از دهانت نشنیده ام
به جانب ذهنم جاری می شود
با آن که نگاهت را به یاد نمی آورم اما
عریانی ساعت ها را به گرد نت می آویزم
و هر چه اشتیاق در سینه پنهان بود را
از آستانه ی پرواز به لاله هایت می آویزم
من از دورترین کهکشان ناشناخته ی هستی
به آغوشت فرود آمدم
و هزار پاره تنم دوباره با رقص انگشتان تو
طرح دوستی به خود گرفت
روزها می گذرند و اندوه در نگاهم غروب می کند
و تویی که در گرگ و میش دوست داشتن پدیدار می شوی ...

لیلا
شانزدهم بهمن ماه هشتاد و هشت

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

به آب نگاه می کنم و بر خواب دست می کشم
بر پوست تیره ی شب و خنکای دم صبح
و بر خیالی که فضا را پر می کند ...
صدا از حنجره بر نمی آید و
بیداری چشمخانه ها را به تماشا نشسته
دیگر بهانه برای گریه نیست ...
بیا به رویا کوچ کنیم و
دلتنگی را در رطوبت باغچه بکاریم
بیا به تاریکی پناه ببریم و
آتش چشم هایت را فانوس شب کنیم
چه سحری می دانند دستها یت
که چکاوک قلبم را فراری نمی دهند و
غروب دوباره دیباچه ی دلتنگی نمی شود
من در خیال به باغ های زیتون سفر می کنم
تکه ای از فردا را به آرامی می چشم
و نیاز را که تا دیروز در تنم پنهان شده بود را
به نسیم نوازشت می سپارم
کشتی سرگردان نگاهت در آبی قلبم پهلو گرفته و انگار
برای همیشه در این کرانه خواهد ماند ...

لیلا
12 بهمن 88