۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

هرگز اینهمه تلخ نبوده ام
و زخم هایم اینقدر عمیق ...
با آمیزه ای از حیرت واندوه محصور شده ام...
از هرم نفس هایت حالا
جز رایحه ای باریک چیزی بر جای نمانده است
و رد پای نگاهت
خط های پیشانی ام را پر رنگ تر می کند...
ثانیه ها به هر طرف که بچرخند
اوراد نبودنت را تکرار می کنند
و زردی شمعدانی های ایوان
سرخی دیروز گونه ها را از یاد می شویند
می خواهم خاطره ی آمدنت را
چون رشته مروارید های سیاه
بر پیکر حافظه ام بپیچم و
بازگردم به چند سالگی
تا تو را دوباره کبوتری سپید ببینم...

لیلا
هشتم شهریور هشتاد ونه

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

امروز در امتداد حیرت قدم بر می دارم و
دیروز را به یاد می آورم
که چه ساده دلانه
دروغ هایت را باور می کردم ...
از من چه مانده است
جز قلبی که از افسوس آب می شود
از تو چه بر جای مانده است
جز سایه ای از خیال های تباه ...
حتی اگر تمام خاطرات را در
دورترین گوشه ها پنهان کنم
باز سرمای نگاهت بر دوشم سنگینی می کند
من نامت را در گوش باد فریاد می زنم
و صدای خنده ات گوش هایم را به درد می آورد ...
فاصله ای بین ماست
که با هیچ رشته ای کوتاهتر نمی شود
تو اسیر رنگ های دنیایی و من...؟؟؟

لیلا
پنجم شهریور هشتاد ونه