۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

در ستایش رنجی که عشق توست
آخرین جرعه ی اندوه از چشمم چکید !
باید به رد پای تو در قلبم سجده کنم
و خستگی های جدایی را هزار باره شکر گویم
باید گناه سال های بی تو خندیدن را
در رودهای دستان تو تطهیر کنم
و به طواف زیارتگاه تنت
هفتاد سال به سعی با سر بدوم...
مرا با نگاهت به آفتاب بدوز
و تلخی دیروزهایم را به باران بسپار
این اعتراف نیست
یک حقیقت ساده است
تمامی روزها شب بود و من
خوابگردی که با چراغ نگاه تو
ره به روزنه ی نور می برم
کاش از پشت این سطرهای گنگ
خیالم را خواب ببینی و
با آوازهای قلبم بیدار شوی...
از واژه های من تا چشم های تو
چندین افق فاصله است
که من این جا برای چشم هایت می نویسم و تو
آن جا صبوری مرا اندازه می کنی ...

لیلا
10 اردیبهشت 1389

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

این شعری ست برای تو
و تنها تو که
نوجوانی را به زنانگی ام پیوند می دهی و
نمی دانی چه غوغایی در دلم بر پا می کنی
انگار دوباره پانزده ساله ام و
شوقی غریب در جای جای بودنم شعله می کشد
در حضورت آسمان لاجوردی ترین رنگها یش را
به نگاهم می ریزد و آن قدر تو نزدیک می شوم که گویی
قلبت خانه ی من است...
می نوشمت با هر نگاه و
خنده های مکررم
از واژه های نا تمام تو جان می گیرند...
بودی همیشه و هستی هنوز
آن قدر که خواب هایم از صدای نفس های تو تعبیر می شوند
امروز پا به پای امید ها راه می روی و من
نفس زنان سایه سار مهرت را به دنبال می دوم
با من باش و از من
شعرم را بخوان و تا همیشه عاشقم باش...

لیلا
پنج اردیبهشت هشتاد ونه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

تکه هایم را چه بی رحمانه بر باد می دهی
می دانم
گریزت نیست...
چگونه می توان تک درختی غریب بود و
آغوش بر هیاهوی بهار گشود ؟
می دانم
چشم هایت را که می بندی
طرح کودکانه ی لبخند در چکاوک نگاهم را
به خاطر می آوری و
صدای مهربانت
سکوت سنگی فاصله هارا در هم می شکند ...
می دانم
با آن همه آسمان که در سینه پنهان داری
هراست نیست که سیاره ام
با هر تند بادی صد تکه می شود و تو
سرگردانی دستها را عجولانه در خاک فراموشی پنهان می کنی...

لیلا
سوم اردیبهشت 1389

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

می بوسم گونه هایت را
با هر نفس به درون می کشمت
و در فاصله ی چشم ها و بلندای پیشانی ات
به خلسه ای ابدی فرو می روم .
باید نگاهم می کردی آن زمان که
آیه های دوستی را به دستانت می بخشیدم
و از بند بند تنم
تن پوشی از نور پیشکش ات می کردم.
حالا در غروب نگاهت
در انتهای تحمل
با انگشتان نازکم
سایه ی خیالت را به دلتنگی پیوند می زنم
و در برهوت نبودنت
رشته های خوشبختی که
سوغات آورده بودی را
به گردن می آویزم
و در امتداد رفتنت
سرود خداحافظی را تکرار می کنم.

لیلا
17 آپریل 2010

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

آتش می گیرد هیمه ی تنم
این همه فریب از برای چیست؟
در چشم بر هم زدنی
دنیا وارونه می شود و
دلم در تنها ترین گوشه ی دنیا خاکستر می شود ...

لیلا
27 فروردین 1389

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

مرا در نهانی ترین گوشه ی آغوشت پنهان کن
آن سوی تاریکی
بر پهنه ی زندگی
آن جا که هوا از رویای بهار شفاف تر است و
باران سرود آفتاب را تکرار می کند...
راز چشمهایت ستاره ی بختم بود که درخشید
و ماهتاب را در نگاهم زمزمه کرد
لبهایت خنده را که سال ها در گلو گم شده بود را
در چهار سوی زمان دوباره فریاد کشید
و آمدنت کویر دستانم را شکوفه باران کرد
پنهان کن مرا
در آغوشی که نامش دوست داشتن است ...

لیلا
فروردین 1389