۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

دردهای بزرگ را دستان کوچکت مرهم اند و
برهنگان حادثه از خوابم بی صدا عبور می کنند.
سایه هاشان از چشم های تو تنها تر و
حضورشان از نگاهت پرتقالی تر است.
بال های ظهورت دی روز عروج را به آسمان هدیه کرد و
صدای سقوطم را باغچه ی همسایه امروز شنید.
به لبخندت که محتاج شدم
یک سبد گیلاس به شعرم بخشیدی و
دهانت که بوی گندم می داد و حریص بوسه بود
به ناگهان خالی رویایم را در کام کشید.
اشک های تو عطر بیدمشک داشت و
من خنده ها را به دست فروشان به هیچ فروختم.
هرگز می شود آیا بر خاک رازقی
که خیس شده از بارش دوری دوباره دست کشید و
از شباهت شب با روزگار نبودنت حیرت نکرد؟
می نویسم بهار تا پاییز در کوچه بماند
نوازندگان زندگی را بگو
به تار دوستی زخمه زنند
ساعتی دیگر به تولد شکوفه نمانده است.

لیلا
مهرماه هشتاد و هشت
میانمان هیچ اتفاقی نیفتاده است
نه عاشقیم
نه دلتنگ
تنها تر از همیشه درسکوت غوطه وریم
فاصله ها را با باران می شوییم ...

لیلا
28 سپتامبر 2009

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

مرغ سرنوشت تخم طلا نگذاشت
از پرچین حادثه پرید
گرفتار روباه شد...

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

مرا از ایوان خیالت پرت کن
باغچه ی دستانت دوباره در آغوشم می گیرند!
من آن نازک ترین پروانه ی رنگین خواب های تو ام
که خال های نگاه ات زیباترم کرده اند !
نگاه کن پرنده ای که از سر شانه ات پرید
بهار خنده های من بود که در نبودنت
غمگین ترین سرودهای پاییز را گریست!
خورشید خسته ی آسمان وجودم
در التهاب نفس هایت دوباره سوزان شد!
و سبزی چشمان خواب آلود مست ات
خشکیده لبهای شعرم را دوباره رویان کرد
تحمل پنهان شدن پشت اشک ها را ندارم
کهکشان این فاصله را شهاب باران کن!

لیلا
31 شهریور 1388

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

طعم شور لب هایت
-که تکرار دریاست -
جا مانده در خطوط تنم
که انگار همه ی کوره راه های زمین را پیموده اند...
حس می کنم نفس هایم
از خنده های تو وام می گیرند و
حالا که توغمگینی
سخت به شماره افتاده اند...
خواب های تو پر شده از
پرهای طاووس پر فریب نگاه عاشقانه ام
و چشمان ات دشت های رویا را به ناز می خرامند...
سرم را که بر سینه ات می گذاری
هیاهوی قلبت را به اندیشه ام می سپاری و
آخرین تکه های صدایم را
با بوسه هایت آرام می کنی...
بیا گام هایت را بر چرخشم به دور حضورت بگذار
به تاک تن ات پیوندم بده و
از خوشه های بنفشم جرعه جرعه بنوش ...

لیلا
25 شهریور 1388

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

در آغوش تو طعم زن بودن حل نمی شود
رسوب می کند در عشق بازی
جاری می شود در مستی!
بیا بر سر انگشتان جوهری ام بنشین
تا هزار بار ببوسمت
آنقدر که لب هایم بی حس شوند و
گونه هایت دوباره کبود ...
طرح اندامم را بر نارنجی این برگ ها بکش
و گوشواره هایم را که قورت داده بودی
دوباره به لاله هایم پس بده...
خوابی که با تو طی کردم
ته فنجان قهوه ی صبحگاهی ات تعبیر کن!
تا انتها بنوش رویاهای تلخ هر شبه را ...
دست می کشم بر پوست گردن ات در قاب
و به صدای خنده ات آن سوی دیوار گوش میکنم...
شعرم را با نگاهت اندازه کن
من زن نیستم اگر
بکارت دستانم را
تو در آینه تکرار نکنی...

لیلا
بیست و یکم شهریور هشتاد و هشت
آسمان را در جیب های بارانی ام پنهان کرده ام!
ابرها سرگردان شده اند
فرصتی برای بارش نیست.
نوبت آفتاب است امروز
تا زمهریر استخوانها را در خود حل کند.
آوازهای پرنده ی خجول دهانم را
در کوزه ای که وقت رفتنت
از سکوت ساخته بودم جا داده ام.
دیگر از بی صدا شدن در این هیاهو نمی ترسم
نشان دست هایت بر حنجره ام پیداست...
باغچه ی تنم در رخوت پاییز آرام خوابیده است
و هیچ توفانی شکوفه هایش را پر پر نمی کند...
دستهای تو خاکسترم را به دریا ریختند و من
در طرحی از آب وآفتاب دوباره پدیدار گشته ام
...

لیلا
13 سپتامبر 2009

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

راستی بهشت کجاست؟
خیلی دور نیست از من ...
اندک جایی ست میان دستهامان
که با هیچ کجا معامله اش نمی کنم!
قلمرویی نامرئی از زیباترین رنگین کمان ها
و خاکی که در آن بلندترین درخت ها
عمیق ترین ریشه ها را
به مرکز هستی دوانده اند.
تکه ای آسمان که هر چه کهکشان است را
بر متن اش جای داده است.
این جا
در فاصله ی دستهامان
سبزه ها سبز تز
و آفتابگردان ها زردترند.
این جا
زمان با ضربه های نبض هامان اندازه می شود
و خورشید است که دور سیاره ی بودنمان می گردد.
این جا
در فاصله ی دستهامان
زیباترین بهشت خداست ...

لبلا 09/09/2009
از بسیاری خاطراتت فرار می کنم
راه را از هر طرف بسته ای!
چاره ای جز تسلیم نیست
فرار از تو فریب بزرگ زندگی ست...

لیلا
شهریور هشتاد و هشت

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

سایه ی نگاه تو در خواب های من پیداست
ماه آن سوی رویا در خیالم تاب می خورد
و عکس چشمان توست که ستاره ها را تکرار می کند.
پیچکی که در باغچه ی دیروز کاشته بودی
حالا تمام تنم را پوشانده ست
و امواج حادثه ی دوست داشتن
هر لحظه از آرامش دورترم می کند.
در آینه گم می شوم شبی و
لبخندت را در سپیده جایی در گوشه ای از آسمان دوباره پیدا خواهم کرد.

لیلا
17 شهریور 1388

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

تا تو را دارم و شعر
تقدیر را بگو
هر چه می خواهد بازی کند !
کلمات مثل یادت به سراغم می آیند
صد بار هم که پنهان شوم
پیدایم می کنند و در اغوشم می کشند!
باز گرد و مرا با خود ببر
توفان خاطرات چشمهای شب را بیخواب می کنند
و اشتیاق دوباره از تو سرودن برثانیه ها می بارد!
ببین هر بار که می شکنم
تکه هایم را آب و آتش به هم پیوند می زنند
و تنم رویای خیال انگیز نوازش را به یاد می آورد!
این زخم که سال هاست سر باز کرده در واژگان خیال
با هیچ مرهمی آرام نمی گیرد
و دیگر تاب این دردهای کهنه را یک دم نیست
بگشای آغوش را شعر ای پناه آخرین!

لیلا 7 سپتامبر 2009

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

این روزهای زندگی بی تو ام
که هجوم آورده اند بر شادمانه های کودکانه ی دیروز
تباهی پوسیده ای را تکرار میکنند
و بیرحمانه بر جوانی پوستم خط می کشند...
گلویم - تلخ مثل بادام های صحرایی-
ناگفته قصه های دوری را وحشیانه فریاد می کشد
و هیچ بارانی سپیدی زمان از دست رفته را
از گیسوی زمانه ام نمی شوید...
هر چه از من دورتر میشوی
خیالت به من نزدیکتر است
و باور نمی کنم که با نگاهم قهر کرده ای...
من از ادراک طعم مبهم اندوه خسته ام
و حقیقت اینکه حتی نام ام را به خاطر نمی آوری
به مرثیه می خواندم ...
باور نکن که بانویی پر ظرافت ام
دی شب ایلیس را در آغوش فریفته ام...

لیلا
عصر جمعه سیزدهم شهریور هشتاد و هشت
چقدر مثل تو بودن سخت است
زنده بودن بدون عشق
نفس کشیدن بدون درد...
می خندی بی آنکه دلت خوش باشد
و گریان بودنت
آن قدر باسمه ای ست که اشک ها هم
شرمزده سرازیر نمی شوند...
چقدر مثل تو دوست داشتن سهل است
ادعا کردن
لاف زدن...
عزیزم
چقدر نمی خواهم مثل تو باشم !
چقدر نمی خواهم دوستم بداری !
راحتم بگذار ...
نبودنت هزار بار خوش تر است!

لیلا
04/09/2009

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

خوابگردی مشو ش ام که از بام رویاها
بر سنگفرش زندگی سقوط کرده ام !
کوفته شد تنم از این همه نزول
اما چه باک که به حقیقت رسیده ام !
داستان کابوس های من
تکرار روزمرگی من و تو بود
و خواب های بی انتهایم را
لالایی دوست داشتنی ات هرگز سبب نشد !
شب های پر ستاره ی رویا
ارزانی تو باد
زیرا که من سال هاست به خورشید رسیده ام.

لیلا 13 شهریور 1388
ترانه ای از نگاه تو آغاز می شود و
تا به صدایم نریزد بی وقفه تکرار می شود
بی قراری چشمان توست
که از گونه هایم سرازیر می شود و
بر رطوبت لب هایم
که حالا به زهر خندی هم گشوده نمی شوند شکوفه می دهد
صدایت به خلسه پیوند می خورد و
همه ی تاریکی ها بوی تنت را می دهند
ته مانده ی یادهای توست
که در رگ های بودنم جاری ست
و عاقبت تکه تکه های تنم
پشت پلک ها یت با خواب هم آغوش می شوند.

لیلا 12 شهریور 1388