۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

از لا به لای همه ی آرزوهای دیروز زندگی
مردی به شکل تو امروز
از تاریک ترین حاشیه های خاطرم قد می کشد.
با دستانی که با آبی رگ ها نقاشی شده اند
و مردانگی حیرت آوری که در ثانیه های اضطراب
با فاصله و انتظار پیوند می خورد
وقتی که در تاریک روشنای سحر
در امتداد طلوع قدم می زنی
و از پس شرقی ترین قله ها سر می کشی
زنانگی گمشده ی دیروزم را
امروز به تماشا می نشینم.

لیلا
تهران تابستان 1388
نسیم انگشتان مهربانت بر گندمزار تنم می لغزد و
حسی غریب در ژرف ترین محراب قلبم
حضور موسیقی نوازش را پای کوبان جشن می گیرد.
سیاهی شب چشمانم، روشن از پاکی رویت
نه آرام می شناسد و نه خواب
و دستهایم بی قرار از بودن ات
پرواز به آبی دشت آسمان را پرنده می شوند.
آهنگ صدایت از هفت آسمان به گوش می رسد،
وقتی سرود عشق را زمزمه می کنی
و دهانم شیرینی کلامت را با اشتیاق می چشد.
در تو می میرم و با تو در می آمیزم
عاشقانه ترین شعرهایت را برایم بخوان.

لیلا
تهران 5 مرداد 88

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

اینجا هوا آنقدر تب دار است
که انگار آغوش توست
و دستان همین شهر است
که تو را در روزهای جوانی در بر گرفته بود
و حالا که سالها از آن روزگار می گذرد
هنوز هر گوشه اش بوی کاج می دهد، عطر تو.
همه ی خیابان ها به خانه ی تو می رسند
و انتهای همه ی بن بست ها
حیاط پر درخت بازی های کودکانه ی توست.
در امتداد تمام پیاده رو ها
صدای گام های توست که به گوش می رسد.
خورشید داغ تابستان تنها بر بام تو می تابد
که بلند ترین است و دوست داشتنی ترین.
امروز که در شهر توام
خاطراتمان را به نخ می کشم
و گردنبندی از نوجوانی امان را
که بوی نارنج می دهد پیشکش ات می کنم
و در سکوتی نا تمام
خاک آلود و عرق ریزان
در انتظارت می نشینم
که بیایی و بمانی.
لیلا
تهران 30 تیر ماه 88

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

می دانستی جای خالی ات را هیچ حجمی پر نمی کند؟
و از خاطرم با هیچ مدادپاک کنی محو نمی شوی
انگار با رنگی از جنس اندوه بر حافظه ام نقش بسته ای.
تندیس ات را با اشک صیقل می دهم
و آنقدر می تراشمت
تا بند بند تنت را به همیشه بدوزم.
تو نیستی و در نبودنت
آنقدر بیدار می نشینم
تا چشمهایم برای همیشه غروب کنند
زیر باران نشسته ام
در عمق شب
تا انتهای ستاره
و لابه لای سلول های تب کرده ی شب
جستجویت می کنم.
می ترسم گم ات کرده باشم
در هیاهوی شهر و در سیاهی شب
می بینمت، می رقصی در کوچه های شهرمان
با لبخندی تلخ و چشمانی که طعم گیلاس می دهند
و من در روشنی نگاه ات شکل ماه می شوم.

لیلا
تهران 27 تیر 1388

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

بنوش مرا
که چشمه های تنم
آهوان تشنه ی دستانت را به خود می خوانند !

لیلا تابستان 1388
آوازهای مرا هیچ پرنده ای بلد نیست
و آنقدر خوب می خوانم که قناری ها را شرمسار می کنم!
حکایت فخر فروشی نیست
داستان دلدادگی ست.
آنقدر عاشقانه هایم صادقانه اند
که آسمان از شنیدنش به سختی می بارد!
و بی تابی هایم برایت
آرام ترین آب های زمین را
به اقیانوس های پر تلاطم بدل می کند!
کنارم آرام دراز کشیده ای
و انگار خورشید همین نزدیکی هاست
و ماه و ستاره و هر چه زیبایی ست
در این سو و آن سو به پیکرت تعظیم می کنند
به تو ایمان می آورم
گویی که پیام آور آخرینی!

لیلا 16 تیر 1388

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

دچار سر در گمی عجیبی هستم
دیر دیر نوشتن از این بابت است.
در فکرم غول بچه ی وقیحی لم داده
و همه ی فضا را با هیکلش پر می کند
هر بار هم که قصد نوشتن می کنم
از جا بلند می شود
سرو صدا راه می اندازد
و از فریادش گوش هایم متورم می شوند
خیلی بی حیاست
چشمان ور قلمبیده ی زشتی دارد
که وقتی نگاهم می کند حس چندش آوری به همه ی تنم رسوخ می کند....خیلی چندش آور...
و لبخندی که از دیدنش عق می زنم
وقتی می خندد عضلات صورتش بد جور منقبض می شود
و عضلات من با نفرت کش می آیند
صدای نفس هایش شبیه خرخر است
و بوی گندیدگی می دهد
اما هست و قدرت ندارم از خانه ی ذهنم بیرونش کنم
نه اینکه نخواهم نه نمی توانم ...
بد کوفتی ست
این چه بلایی بود که نازل شد در این
تابستان داغ
با این دل تنگ و سر پرسودا
و این -غول بچه ی نفرت انگیز-
که بی چاره ام می کند
راحتم را دزدیده
بد جور عذابم می دهد!
چه خوب که چند روز دیگر به دیدنت می آیم
میدانم
و خوب میدانم تو می دانی چطور باید از دستش خلاص شوم
تو همیشه بهتر از همه می دانستی
در زندگی ام بارها گرفتار بودم
و تو راه را نشانم می دادی
این بار هم شک ندارم که مرا نجات خواهی داد
می دانم که
میدانی.

لیلا 15 تیر 1388

۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

داستان تازه چه در بساط ات هست؟
تکرار همیشه ی دلتننگی
یا رخوت میان حالا و همیشه؟
چراغ به دست به رویایت می آیم
تا تاریکی خیالت مرا به کام نکشد.
و سکوت ترانه ی بی حوصلگی را
نزدیک نرمه ی گوش ها نخواند .
به پنهانی ترین لایه های فکرت باریده ام
و تو را
که مثل هیچ کس نیستی و مثل همه ای
خوب می شناسم
عشق را در من تمام کن
بریده های تنم را نوک هفت کوه قسمت کن
و مرا دوباره صدا کن
می خواهم معجزه ی زمان را دوباره ببینی!

لیلا 12 تیر ماه 1388

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

شالیزارها در نی نی چشمانت سبز می شوند
و لبانت از عطر سرزمین های بارانی لبریز می شود
وقتی سرودی از زندگی می خوانی!
حکایت دریاست خنده های قشنگت
و تورهای ماهیگیران فقیر
که یکباره پر از شاه ماهی می شوند !
شکوفه های نارنج در دستان پر مهرت
سرمست از شوق چه عطر افشان می شوند!
چکاوک ها را ببین
که چگونه در آسمانت دسته دسته
اوج می گیرند بال می زنند!
جان زندگی تویی
و من
در شمالی ترین گوشه ی سرزمینم بازت یافته ام !
لیلا
عاشقانم را هرگز از یاد نخواهم برد
پسر های لاغر و مهربان دیروز
با زانوهای پر خراش از بازی در کوچه های کودکی
و دستانی خاک آلود و صورت های عرق کرده
نوجوانانی محجوب با چشمان معصوم
سرشار از هوش
پر از کنجکاوی کشف زندگی .
یکی یکی می آیند و می روند
دور و برم پرسه می زنند
و تنها یکی می ماند
که از همه عاشق تر است و صمیمی تر
رو به رویم می نشیند
و صاف در چشمهایم زل می زند
و در زلال نگاهش غرقم می کند
گریزی نیست
از کودکی می شناسمش
با من به دنیا آمده
در من رشد کرده
با من می میرد...

لیلا 11 تیر 1388