۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

هرگز اینهمه تلخ نبوده ام
و زخم هایم اینقدر عمیق ...
با آمیزه ای از حیرت واندوه محصور شده ام...
از هرم نفس هایت حالا
جز رایحه ای باریک چیزی بر جای نمانده است
و رد پای نگاهت
خط های پیشانی ام را پر رنگ تر می کند...
ثانیه ها به هر طرف که بچرخند
اوراد نبودنت را تکرار می کنند
و زردی شمعدانی های ایوان
سرخی دیروز گونه ها را از یاد می شویند
می خواهم خاطره ی آمدنت را
چون رشته مروارید های سیاه
بر پیکر حافظه ام بپیچم و
بازگردم به چند سالگی
تا تو را دوباره کبوتری سپید ببینم...

لیلا
هشتم شهریور هشتاد ونه

۴ نظر:

  1. می خواهم خاطره ی آمدنت را
    چون رشته مروارید های سیاه
    بر پیکر حافظه ام بپیچم
    ...
    ممنون لیلا جان

    پاسخحذف
  2. بودن دردی سیری ناپذیر است و مهر، لذت ناخواسته یک مازوخیسم خود خواسته، همچون یک فنجان قهوه تلخ تلخ

    پاسخحذف
  3. شاید در مدت غیبت من در این خانه کسوفی اتفاق افتاده باشد !
    اینجا همیشه توسن عشق می تازید و شعله اش تا افق های دور را گرم می کرد
    اما لیلا جان تا به حال آن سوی سکه ی تلخ را چشیده ای ؟ به نظرم این شعر از شیرینی زیادش رو به تلخ گذاشته است ، شعری خاکستری که هم سیاه دارد و هم سفید که هر کدام لبالب از رنگ های تازه اند
    راستی میدانستی حضور هیچ دلپذیری ندارد و پذیرش در غیاب است که نطفه ی شعر را می پوشاند !؟
    سلام

    پاسخحذف
  4. لیلای گرامی

    سلام

    مرسی برای شعر قشنگت روی دیوارم...

    گلدان شکسته عاطفه ی شمعدانی را سرخ تر می کند
    و

    تلخی ات& قهوه ای ست که خستگی را از جان می گیرد
    و
    هنوز می سوزدثانیه های آخر

    از خاطره ات پنهانم...

    پاسخحذف

برایم بنویس