۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

امروز در امتداد حیرت قدم بر می دارم و
دیروز را به یاد می آورم
که چه ساده دلانه
دروغ هایت را باور می کردم ...
از من چه مانده است
جز قلبی که از افسوس آب می شود
از تو چه بر جای مانده است
جز سایه ای از خیال های تباه ...
حتی اگر تمام خاطرات را در
دورترین گوشه ها پنهان کنم
باز سرمای نگاهت بر دوشم سنگینی می کند
من نامت را در گوش باد فریاد می زنم
و صدای خنده ات گوش هایم را به درد می آورد ...
فاصله ای بین ماست
که با هیچ رشته ای کوتاهتر نمی شود
تو اسیر رنگ های دنیایی و من...؟؟؟

لیلا
پنجم شهریور هشتاد ونه

۳ نظر:

  1. لیلا جان : هرگز از نوشتن دست بر ندار در احساس جاری در نوشته هایت هر کس می تواند خود را پیدا کند.

    پاسخحذف
  2. سلام لیلا
    شعری است که بیشتر از ویژگی های زبانی ویژگی های روانشناسانه و تحلیل درونی اش بارز است.
    زجموره هایی که طبیعی است و اگر این زنجموره از طبیعی بودنش فراتر رود ویژگی های تصویری و زبانی اش نیز عمیق تر خواهد شد.
    زبان شعرتان چنان ملموس و گویاست که شاید به اندیشه ی بعد از خواندن نیاز نباشد.
    هر چند در خاتمه شعر با خطاب قرار دادن و تعیین حدود تو که به رنگ دنیا مشغول است و ... سست تر بنظر میاید...
    موفق باشید

    پاسخحذف

برایم بنویس