۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

خیان شاعر شدن ندارم و
ازعاشقانه سرودن خسته ام
از لیلی بودن بیزارم و باور دارم
نسل مجنون سالهاست به کویر پیوسته است !
توده ای از جنس یقین در سینه ام
به سرعت رشد می کند و
هر چه خیال لطیف را از رگ هایم می مکد
اندیشه ام جایی در فاصله ی درخت و جاذبه معلق مانده
و آینه حاضر نیست خط های پیشانی را پنهان کند
دوست دارم لب های مردی را ببوسم
که چشم هایش هر محالی را ممکن می کند
و دایره ی آغوشش شعاع زنانگی ام را
تا بی نهایت ادامه دهد
می خواهم شبیه جوانی زنی باشم
که نیاز را بیت الغزل خواستن می داند
می خواهم کسی دوباره اتفاقی پیدایم نکند
و پاسخ کنجکاوی های نوجوانی هیچ کس نباشم
چه فرقی می کند که آوارگی ام را باور کنند یا نه
من به غربت خو کرده ام
و شناسنامه ام گواهی می دهد
در سرزمین آرزو ها به دنیا آمده ام
زنی هستم
با دستان ظریف
و شانه هایی ستبر
که بار طوفان های هستی را به دوش می کشد...

لیلا
سوم آبان 1389

۳ نظر:

  1. قسمتی‌ از سروده‌هاتون رو خوندم... غمی تو نوشته‌هاتون وجود داره... ولی‌ واقعا لطیف و دلنشینه

    پاسخحذف
  2. اندیشه ام جایی در فاصله ی درخت و جاذبه معلق مانده
    و آینه حاضر نیست خط های پیشانی را پنهان کند

    پاسخحذف
  3. خیلی قشنگ بود، مرسی

    پاسخحذف

برایم بنویس