۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

خیال تو می وزد در من
گلویم ترانه ی لبهایت را زمزمه می کند ...
نامت را دویده ام
نگاهت را به افق ها دوخته ام
تنم
جاده ای که رد تو را با خود می برد
و آغوشم
دریایی که نهنگ یادت را موج می زند
زندگی اما
تماشای لبخندت بود
و درخشش چشمانت که غروب را رنگین می کرد
عزم رفتن می کنی و من
طعم توت را برای همیشه از یاد می برم
پای می کشد تنهایی
پاییز میهمانم می شود
و من دربرکه ی نگاهت آب تنی می کنم
یک مشت پولک درخشان
آفتاب به چشمم می پاشند
و روشنی سپیده دم
سیاهی رفتن را کم رنگ می کند
سایه ات دور می شود و درخت
عریانی اش را با اشک هایم می پوشاند...

لیلا
30 شهریور 1389

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

برایم بنویس