۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

کشف چشم هایم را مدیون تو ام
امروز که نگاهم از خالی بودنت لبریز می شود
و روزهای زندگی به عکس هایی شبیه می شوند
که تاریک خانه ی دنیا را رنگین می کند
و من که بی هیچ وحشتی با باد می رقصم
و در برف آب می شوم
و در خاک ریشه می کنم ...
خاطراتم با تو پیر می شوند
و بی مهری هایت را عاشقانه فراموش می کنم
من با لب های تو حرف می زنم
و دهانم طعم دروغ های تو را می چشد
گوش هایم قدم های تو را راه می روند
و شانه هایم خستگی های تو را بار می کشند...
صادقانه اعتراف می کنم
من نه خسته ام و نه تنها
و هرگز باور نکن با رفتنت آب از آب تکان خورده است !

لیلا
24 آذر 1389

۲ نظر:

برایم بنویس