۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

با لب های سوخته صدایت می کنم
گمان می کنند همه اما
شعراست که از دهانم می ریزد ...
صدایت در قاب
هزار طوطی بنگال را پر می کند
و عبور نازک دستانت از تقویم
روزگارم را صبورانه رقم می زند
می دانی من با خیالت مست می شوم
و هفتاد ساله شراب نگاهت به سماعم می برد
من ترانه ای ناخوانده ام
که انتظار تو به آتشم می کشد
و در غیبت چشمانت
تکه هایم را واژه ها بر کاغذ می ریزند
صدای برف می آید
بوی زمستان...
و خیالت که آهسته از راه می رسد
این جا منم
چکیده بر ساعات سرد
که برای تنهایی ات شال می بافم ...

لیلا
نوزده آذر هشتاد و نه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

برایم بنویس